۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

داستان پادشاه سه هزار ساله

پادشاه مومیایی‌شدهٔ کردستان

فریبگری تازهٔ جاعلان تاریخ و فرهنگ

دكتر رضا مرادی غیاث آبادی


مدتی است که مسافران شاهراه ساوه به سلفچگان در حاشیه راست جاده، پرچم‌های سبزرنگی را می‌بینند که در اطراف یک صندوق بزرگ پول برافراشته شده‌اند. می‌گویند که فلان کسی خواب دیده و بعد پیکر سالم امامزاده‌ای را در تابوتی سبز پیدا کرده‌اند. می‌گویند اگر کسی شکّ بکند، حتماً و یقیناً سنگ می‌شود. الحمدالله که ما شکّ نکردیم و سنگ نشدیم.

از دیروز نامه‌های فراوانی به دستم می‌رسد که کسانی با شوق و ذوق خبر کشف جسد سالم و مومیایی‌شدهٔ یک پادشاه باستانی در شهر سنندج کردستان را بازگو می‌کنند و یا در باره آن پرسش‌هایی را پیش می‌کشند.

می‌گویند که پادشاه با زیورافزار و اشیای زرین و جواهرات فراوان در تابوتی از جنس سرب و طلا، صحیح و سالم دراز کشیده و کتیبه‌هایی طلایی «به زبان میخی» بر سینه و شرمگاه او نهاده شده است. همچنین می‌گویند که «کارشناسان» قدمت آنرا سه هزار سال برآورد کرده‌اند اما می‌خواهند خبر این کشف بزرگ را درز بگیرند تا بتوانند یواشکی آنرا «آب» کنند. در این اخبار هیچ اشاره‌ای به نام آن «کارشناسان» و نیز منبعِ معتبرِ منتشرکنندهٔ خبر نشده است. احتمالاً در آینده هم خواهند گفت که اگر کسی شکّ بکند، حتماً و یقیناً دشمن ایران و همدست کسانی است که میخواهند پادشاه را «آب» بکنند.

فیلمی نیز از این کشف بزرگ در اینترنت منتشر شده است. آنچه که در این فیلم دیده می‌شود، «پیکر صحیح و سالم» نوجوان زنده‌ای را نشان می‌دهد که او را همچون شاخ شمشاد در نقش پادشاه باستانی در جعبه‌ای چوبی خوابانده‌اند. هیچ اثر و نشانه‌ای از عناصر مومیایی یا حتی مومیایی خشک و بازماندهای جانبی آن دیده نمی‌شود. همچنین هیچ اثری از تحلیل عضلات، شکاف و بخیه، فراگشت پوستی، حفره‌های غدد، اندودهای منخرین و منافذ به دیده نمی‌آید.

بدن پسرک نگون‌بخت را برهنه کرده و سپس پوستش را رنگ‌مالی کرده‌اند. سپس چند ورق حلبی همراه با خط‌خطی‌هایی بی‌معنا و ناخوانا را بر سینه و شرمگاهش گذاشته‌اند. با چند تکه کاموا برای بدن بدون موی پسرک، سبیل چخماقی و ریش انبوه شاخدار درست کرده‌اند و یک نیم‌تاج پلاستیکی که در جشن تولدها بر سر بچه‌ها می‌گذارند و فیلم می‌گیرند، بر سرش نهاده‌اند و فیلم گرفته‌اند. مقداری تیله‌ و منجوق پلاستیکی هم در دوروبرش چسبانده‌ و ریخته‌اند تا گنجینه همراه پادشاه تکمیل‌تر و پرارزش‌تر شود. البته جای شکرش باقیست که به پسرک معصوم اجازه داده‌اند لااقل تُنُکه‌اش را از پایش در نیاورد.

سی- چهل سال پیش در باغ وحش تهران دعوایی شده بود میان دو نفر از کسانی که با ورق‌های بازی شگردی را اجرا می‌کردند و پولی از شرط‌بندی به دست می‌آوردند. دعوا بر سر این بود که یکی از آن دو نفر، تازه‌کار و ناشی بود و مهارت کافی برای پنهان‌کردن اسرار و شگردها نداشت. ناشیگری او، خشم و خروش طرف حرفه‌ای‌تر را به همراه داشت که ادعا می‌کرد دستش لو رفته و بازارش کساد شده است.

در اینجا نیز جاعلان حرفه‌ای آثار باستانی که پیش از این نمونه‌هایی بسیار حرفه‌ای و شگفت‌انگیز (همچون مومیایی «رودوگونه» دختر خشیارشا) را همراه با کتیبه‌ای از طلای واقعی ساخته بوده‌اند، حق دارند به دعوا با سازندگان چنین تابوت و پادشاه مسخره و ناشیانه‌ای بپردازند که بازارشان را کساد خواهد کرد.

ما امروزه اگر از خیلی جهات عقب‌افتاده باشیم، دستکم از نظر جعل و تاریخ‌سازی یکی از پیشرفته‌ترین‌ها هستیم. اشیای جعلی باستانی که ما می‌سازیم- الحق و الاتصاف- هیچ کمبودی در قیاس با نمونه‌های خارجی ندارند. حیف است که به این سادگی اعتبار و سابقه درخشان صنف محترم جاعلان و تاریخ‌سازان در میان همکاران عزیزشان از بین برود.

در زمینه تاریخ‌سازی و مناسبت‌سازی، نه تنها کمبودی نداریم که پیشتاز جهانیان هستیم. از این جهت می‌توانیم به خود ببالیم. چرا که هیچ ملتی تاکنون نتوانسته است تاریخ پیامبرش را حتی یک روز به عقب ببرد، ما توانسته‌ایم تاریخ زرتشت را نه یک روز، که چند هزار سال به عقب ببریم. هیچ ملتی نتوانسته است کتیبه بزرگترین و مشهورترین پادشاهش را جعل کند، ما توانسته‌ایم منشور کوروش بزرگ را جعل کنیم و آنرا در خیال عوام بر سردر سازمان ملل هم بچسبانیم. هیچ ملتی نتوانسته است تاریخ هیچیک از پادشاهانش را تبدیل به روزی جهانی کند، ما توانسته‌ایم روز جهانی کوروش را به نمایندگی از یونسکو و تمام مردم جهان جعل کنیم و خود را مسخره نهادهای بین‌المللی و تاریخ‌دانان و ایران‌شناسان کنیم؛ چنانکه همین کار را با دانشنامهٔ دانشگاهی زنده و معتبر هم کردیم. هیچ ملتی نتوانسته است اشیای جعلی خود را به موزه‌های معتبر منسوب کند، ما توانسته‌ایم ده‌ها اثر مجعول همچون وصیت‌نامه‌های کوروش و داریوش و نامه‌های یزدگرد و عمر را برای مخاطبان ساده‌دل و ناآگاه خود در قفسه‌های خیالی موزه‌های مشهور جهان قرار دهیم و جوانِ جستجوگر هویت ملی را به نام میهن‌پرستی و به نام حقوق بشر فریب دهیم و گمراه سازیم. از این نمونه‌ها چه فراوان.

اما در این میان یک پرسش بدون پاسخ می‌ماند. جاعلان تاریخ و مناسبت‌های قلابی و نیز سازندگان اشیای باستانی تقلبی- بنا به روحیهٔ حیله‌گرانه و سوداگرایانهٔ خود- می‌توانند به قیمت فریب مردم و به قیمت تباهی فرهنگ دیرین یک کشور بزرگ و کهنسال، برای خود کلاه و قبایی دست و پا کنند؛ اما چرا روحیه شکّ و پرسشگری تا این اندازه در میان ما افول کرده که هر عوام‌فریب شیاد و حتی ناشی و تازه‌کاری می‌تواند به سادگی و با انگشت نهادن بر روی احساسات مذهبی یا ملی مردم، ما را بفریبد؟ تا چه زمان ما باید آسیب‌های ناشی از جهل و روحیه احساساتی و تحریک پذیر خود را تحمل کنیم؟

شاید هم «شکّ نمی‌کنیم تا سنگ نشویم».

منبع
________________________________________

برگرفته از: پادشاه مومیایی‌شدهٔ کردستان، سايت پژوهش‌های ايرانی

برای آشنایی با انواع و ویژگی‌های مومیایی‌ها و اخبار مربوط به آن از جمله بنگرید به: Mummy Tombs
در باره مردان نمکیِ یافت شده در معدن نمک چهرآباد زنجان بنگرید به: Iranian Salt Mummies


۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

تاریخچه ای از نگارش و خط

تاریخچه ای از نگارش و خط

دكتر ژاله آموزگار – دانشگاه تهران


بشر زمانی كه خواست آنچه را می انديشد نقش كند، در حقيقت قدم به دنيای نگارش گذاشت . در مرحله نخست تصويرهای واقعی را برای ارتباط كتبی ترسيم كردوبا اين كار خط تصويری آغاز شد.

تعداد فراوان تصوير ها وعدم امكان نقش كردن مسائل عاطفی ، كمبودهای اين روش نگارش بود.

كم كم تصويرها شكل ساده تر و نمادين تری به خود گرفتند و برای مفاهيم عاطفی علائمی قراردادی وضع شد. مثلا نقش دو پا نشانه راه رفتن وچشم اشك آلود نشانه اندوهگينی بود. مجموعه اين تلاشها نوعی خط انديشه نگار را در دسترس نگارندگان قرارداد.

سپس در همين مسير خط"هيرو گليف" وارد عرصه نگارش شد. گستره انتشار آن بيشتر در مصر و در دست كاهنان بود. يونانيان چون اين خط را اعجاب آور و پر از رمز و راز پنهانی كاهنان مصر يافتند، اين نام را بدان بخشيدند كه در زبان يونانی به معنی نوشته نشانه های مقدس است.

سابقه خط هيروگليف را تا هزاره چهارم پيش از ميلاد نيز ميتوان پيش برد. خط هيروگليف را بر پاپيروس می نوشتند. پاپيروس از ساقه های فشرده نوعی نی به دست می آيد و نيای كاغذ است. كلمات paper, papier , … در زبانهای غربی با اين واژه ارتباط دارند.

مصريان نخستين مصرف كنندگان پاپيروس بودند و نوشت افزار آنها نيز نوعی قلم نئی بود كه آن را در مركب سياه يا قرمز فرو می بردند. اين خط بيشتر افقی و از راست به چپ نوشته می شود و به ندرت از چپ به راست وگاهی از بالا به پايين. تصويرانسان ها و حيوانات رو به آغاز خط دارد .1

بعد ها خط هيروگليف در مصر تحول می يابد و به سادگی می گرايد و دو نوع خط هيراتيك (دينی) و دموتی (مردمی) از آن بوجود می آيد.

مرحله بعدی خط ، خط ميخی است.

كهن ترين اقوامی كه در بين النهرين زمينه خط ميخی را فراهم كرده اند سومری ها هستند، قومی متمدن كه از نژاد سامی نداشتند وبرخی اين احتمال را می دهند كه از كنار دريا به اين منطقه مهاجرت كرده باشند. رد پای آن ها از اواخر هزاره چهارم پيش از ميلاد در بين النهرين ديده می شود. علم نجوم ، تقسيم ساعت به 60 دقيقه و دقيقه به 60 ثانيه ، مسائل هندسی و اوزان ؛ ميراث های گرانبهايی هستند كه اين قوم برای آشوری ها و بابلی ها بر جای گذاشتند. سومری ها چون پيوندی با همسايگانشان نداشتند از ميان رفتند يا جذب اقوام سامی شدند. سومری ها چون مصری ها و چينی ها ، از نخستين اقوامی هستند كه تمايل به ضبط گفتار و انديشه هايشان داشتند و برای اين كار خط ميخی را برگزيدند .2 خط ميخی آغازين سومری ها شباهت به خط مصری دارد يعنی خط ميخی در اصل نوعی خط تصوير نگاری بوده است ، آن را بر روی لوح نقش می كردند و به همين دليل رفته رفته تصوير ها حالت ساده تر و زاويه مانندی به خود گرفتند و سرانجام علامت های تشكيل دهنده اين خط به صورت ميخ درآمد .3

به جز تفاوت های ظاهری خط هيروگليف و خط ميخی ، تفاوت آشكار ديگر آنها در ابزار نوشتن است . برای نگارش خط هيروگليف همان طور كه گفتيم از پاپيروس وقلم نی و مركب استفاده می شد درحالی كه برای نوشتن خطوط ميخی نياز به لوحه های گلی نرمی بود كه با قلم چوبی برآن می نگاشتند و سپس لوحه را می پختند.

از خط ميخی سومری نخستين ، خط ميخي ايلامی منشعب می شود كه برای نگارش زبان ايلامی كه جزو زبان های منفرد است به كار می رود.

خط ميخی اكدی (بابلی) نيز از منشعبات همين خط است. خط ميخی به جز منطقه بين النهرين درگستره وسيعی رواج می يابد: در آسيای صغير وبين النهرين شمالی و در ميان هيتی ها ، هوری ها، اورارتورها، لولوبی ها و كاسی ها وغيره .4

خط ميخی كتيبه های فارسی باستان دوره هخامنشی از روی خط ميخی بابلی و ايلامی درست شده است كه نسبت به آنها علائم ساده تر و كم تری دارد.حروف هجايی هستند (يعنی مصوت به همراه صامت) و از چپ به راست نوشته می شوند. خط ميخی زبان فارسی را می توانيم صورت تكامل يافته خطوط ميخی ديگر بدانيم.

هم زمان با تكامل تدريجی خطوط ميخی و در هزاره دوم پيش از ميلاد خط ديگری در سرزمين فنيقيه پا به عرصه وجود می گذارد و آن خط فنيقی است. قديمی ترين نمونه اين خط در كاوش های شهر گوبله ، از شهرهای فنيقی باستان (حوالی سوريه كنونی) كه يونانيان آن را بيبلوس می ناميدند، به دست آمده است.

اين شهر در ميان يونانيان ، به عنوان داشتن بهترين پاپيروس ها ، شهرت داشت و مركز مهم بازرگاني مصر و يونان بود. چون يونانيان وسايل نوشتن خود را از اين شهر بدست می آورند نام بيبلوس در نزد آنها به معنی كتاب گرفته شده و بعدها Bible ، مفهوم كتاب دينی تورات و انجيل را يافت .5

الفبای فنيقی با 22 علامت خطی كه تنها صامت ها را نشان می داد، از راست به چپ نوشته می شد. به زعم خط شناسان ،نشانه هايی از خط مصری باستان و خطوط تصويری را در الفبای فنيقی می توان يافت . اين خط برخلاف خط هيروگليف كه در انحصار كاهنان بود و يا خط ميخی كه تنها طبقه دبيران با آن سرو كار داشتند، براحتی در دسترس عامه قرار گرفت . چون نگارش و فراگرفتن آن آسان بود.

اين خط در آسيای غربی نفوذ يافت و جايگزين خط ميخی شد و به غرب (اروپای امروز) كه هنوز دارای خط و كتابت نبود راه يافت. اين مسئله از طريق يونان انجام گرفت كه با فنيقی ها ارتباط بازرگانی داشتند.

يونانيان اين الفبا را با اسم سامی آن كه نماينده دو حرف اول آن بود«آلفا بتا» ناميدند و برای استفاده خود تفييراتی در آن دادند و مصوت ها را وارد خط ساختند و خط صامت نگار را به آوانگار تبديل كردند و جهت نگارش را نيز تغيير دادند و از چپ به راست نوشتند.
لازم به يادآوری هست كه كهن ترين نوشته ها معمولا از راست به چپ و سپس از چپ به راست نوشته شده است و درآغاز نوعی روش شيار گونه متداول بوده است.

گونه ای از خط يونانی را، يونانيان مهاجر با خود به روم بردند و در آنجا بر اين مبنا، الفبای لاتينی به وجود آمد كه زبانهای گوناگون اروپا بدان خط نوشته شد.

بخشی از اروپای شرقی كه به كليسای دوم وابسته بودند ، الفبای لاتينی را برای نگارش برگزيدند، مانند كشورهای لهستانی ، چك ها ، كروا ت هاو ...

اما در سده نهم ميلادی كشيشی از كليسای بيزانس به نام سيريل با تركيبی از الفبای يونانی و رومی خطی را برای نگارش زبان اسلاوی به وجود آورد. گونه ای تعديل شده از اين الفبا كه سيريليك ناميده می شود برای نگارش زبان روسي و ديگر زبانهای هم جوار به كارمی رود .6

الفبای فنيقی به نوعی شبه قاره هند را نيز در نورديد. دانشمندان خط برهمايی هند را از فرزندان همين خط می دانند كه زبان سنسكريت و ديگر زبانهای هندی با آن نوشته می شود. متون دينی بودايی به زبان ختنی (سكايی) كه يكی از زبان های ايرانی شرقی دوره ميانه است به خط برهمايی نوشته شده است .7

يكی ديگر از فرزندان خط فنيقی خط آرامی است كه به سرعت در خاور ميانه پخش شد .8

آرامي‏ها اقوامی بودند كه از صحرای شمالی عربستان به سوی خاور ميانه مهاجرت كردند و دربين‏ النهرين مستقرشدند. دراوايل هزاره اول پيش از ميلاد ، حكومت‏هايی برای خود برپا كردند ولی به زودی مقهور و خراج گزار آشوري‏ها گشتند . اما از آنجا كه بازرگانان موفقی بودند نفوذ ريشه داری در منطقه كردند و محل استقرار خود را در بابل و نينوا قرار دادند و بر جمعيتشان نيز افزوده شد و زبان اين قوم زمانی دراز در اين منطقه پاييد و مهم‏تر اين كه بر مبنای الفبای فنيقی ، خط آرامی به وجود آمد كه به سرعت رواج يافت و تبديل به خط بين ‏المللی منطقه شد و زبان آرامی نيز كه چندان دور از زبان‏های سامی آن نواحی نبود ، تبديل به زبان ارتباطی خاورميانه گشت. پديد آمدن دولت هخامنشی كه سرزمينی گسترده از ماوراء‏النهر تا بين ‏النهرين را در برمي‏گرفت و نياز به يك زبان ارتباطی واحد داشت، بر گسترش خط و زبان آرامی در اين راستا افزود .

خط و زبان آرامی در دولت هخامنشی تبديل به زبان ديوانی شد و دبيران آرامی ‏نژاد و آرامی زبان دردستگاه‏های ديوانی ايالت‏های مختلف سرزمين هخامنشی به خدمت مشغول شدند و زبان و خط آرامی با عنوان آرامی رسمی يا آرامی امپراطوری پا به پای زبان فارسی باستان و خط ميخی كه تنها در كتيبه‏ های هخامنشی به كار می ‏رفت در ارسال مراسلات به كار گرفته شد . بدين صورت كه نامه به زبان هر ايالتی تقرير می ‏شد. دبير آرامی زبان آن را به زبان و الفبای آرامی می ‏نوشت و نامه به ايالت‏های ديگر فرستاده می شد و در آنجا دبيرهايی از همين نوع آن را به زبان آن ايالت برمی ‏گرداندند و برمی ‏خواندند .

پس از دوران هخامنشی در دوره كوتاه مدت اسكندر و سلوكي‏ها زبان و خط يونانی در مراسلات رسمی و اداری به كار رفت تا اين كه در زمان اشكانيان خط پهلوی اشكانی برای نوشتن زبان پهلوی اشكانی ، بر مبنای خط آرامی پايه ‏ريزی شد و سپس خط پهلوی ساسانی در همين راستا به وجود آمد كه هركدام گونه ‏های كتيبه ه‏ای و تحريری دارند . اين خطوط صامت نگارند وحتی تعداد علامت‏ها نسبت به الفبای آرامی كم‏تر نيز هست و همين موضوع مشكلاتی را برای خواندن زبان پهلوی ايجاد می ‏كند. اين خطوط از راست به چپ نوشته می ‏شوند .9

خط اوستايی كه برای به تحرير در آوردن كتاب دينی زرتشتيان به كار رفته است و يكی از كامل‏ترين خطوط دنياست، برمبنای خط پهلوی ساسانی اختراع شده است . اين خط آوانگار هست و با 53 يا 58 علامت صامت و مصوت از قابليت نگارشی بسيار بالايی برخوردار است . از راست به چپ نوشته می ‏شود و به نام‏های دين دبيره و دين دبيريه ، دين دفيره و . . . هم ناميده می ‏شود .10
از نخستين سده‏ های اسلامی چون زبان و خط پهلوی حالت رسمی خود را از دست داد مشكلات آن بيشتر عيان شد و برای سهولت در خواند متون پهلوی آن را به الفبای اوستايی برگرداندند و اين نحوه نگارش پازند ناميده می ‏شود .11

در دوره زبان‏های ايرانی ميانه خطی كه مانی در آثار خود به كار برده است نيز از اهميت ويژه‏ ای برخوردار است . مانی خط را بر مبنای خط سريانی ابداع كرد كه نسبت به خط پهلوی از امتيازات بهتری برخوردار است و در آن موازين زيبا شناختی خطی مراعات شده است .

زبان‏های سريانی يكی از زبان‏های گروه شرقی زبان آرامی است كه در دوران گذشته زبان علم بود. بسياری از آثار علمی يونانی و پهلوی و عبری به اين زبان برگردانده شده است . خط سريانی از فرزندان خط آرامی به شمار می ‏آيد .12

نوشته ‏هايی كه به زبان سغدی ، يكی از زبان‏های شرقی ايران به دست ما رسيده است با خط‏های سغدی مانوی ، سغدی مسيحی و سغدی بودايی نوشته شده است كه خط اخير در حقيقت خط سغدی را نشان می ‏دهد . اين خط نيز از فرزندان شاخه ديگر آرامی است .13

لازم به يادآوری است كه خط عبری نيز كه سابقه زبانی آن به سده چهارم پيش از ميلاد می رسد از اصل آرامی نشات گرفته است . عموم يهوديان جهان خط عبری را برای نگارش آثار خود به كار می گيرند.

خط عربی نيز با واسطه نبطيان از خط آرامی به وجود آمده است . نبطيان قومی از نژاد عرب بودند كه در نبطيه زندگی می ‏كردند، از حدود 150 سال پيش از ميلاد گونه ‏ای از خط و زبان آرامی درميان ايشان رايج بود، از اين خط ،خطی موسوم به سينايی نو به وجود آمد كه از سده اول پيش از ميلاد تا سده چهارم ميلادی در شبه جزيره سينا رواج داشت. خط كوفی (در كوفه و حيره) و نسخ (در مكه ومدينه) از اين خط اقتباس شده اند .14

گونه ای از اين خط نسخ برای نوشتن آثار زبان خوارزمی كه يكی از زبانهای ايرانی شرقی است به كار رفته است.

ايرانيان نيز در سده های نخستين پس از اسلام با افزودن حروف فارسی به الفبای عربی خط فارسی را بر مبنای نسخ پايه گذاری كردند و سپس خط نستعليق و خط شكسته و ديگر خطوط ايرانی ابداع شد.

--------------------------------------------------------------------------------

1- فريدريش ، يوهان ، زبان های خاموش. ترجمه دكتر يدالله ثمره، دكتر بدرالزمان قريب، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگی، 1365، ص 5،
2- همان، ص 10.
2a- Lecoq, P. Les Inscriptions de papers achemenide, 1997, p.59.
3- زبان های خاموش، ص 39، و همچنين بهار ، مهرداد. « خطوط باستانی از آغاز تا خط كوفی» ، از اسطوره تا تاريخ، نشر چشمه 1377، ص258.
4-زبان های خاموش ،ص48.
5- پورداود، فرهنگ ايران باستان ، تهران 1326، ص132 تا 136.
6- ناتل هانلری، پرويز، تاريخ زبان فارسی، جلد اول، چاپ دوم، 1366، ص 134.
7- گاور، البرئتن، تاريخ خط، ترجمه عباس ئخبر و دكتر كوروش صفوی،تهران، 1367، ص 133 به بعد.
8- تفضلی، احمد، «آرامی » دايرة المعارف بزرگ اسلامی ، جلد 1 ، تهران 1368، ص 287 تا289.
9- آموزگار ، ژاله، تفضلی ، احمد ، زبان پهلوی، ادبيات و دستور آن ، انتشارات معين ،چاپ سوم 1380، ص 44 تا 54.
10- Taffazzoli, A.”Dabire, Encyclopaedia Iranica IV, 5,1993,540-41.

11-آموزگار، ژاله، «گزارشی از پازند» ،مجله دانشكده ادبيات تهران، سال بيست وسوم، شماره چهارم1355،ص14 تا 19.
12- ابوالقاسمی ، محسن، تاريخ زبان فارسی، انتشارات سمت، 1373، ص 154.
13- قريب ، بدرالزمان، فرهنگ سعدی تهران 1374 ص 24 تا29.
14- ابوالقاسمی، تاريخ زبان فارسی، ص 155.

برگرفته از سايت دكتر ژاله آموزگار

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

فارسی يا پرشين

فارسی يا پرشين

نام زبان ما به انگليسی چيست: فارسی (Farsi) يا پرشين (Persian)؟ نام زبان ما فارسی است. در انگليسی به آن پرشين (Persian) مى‌گويند. اگر چه اين گفته ساده مى‌نمايد اما در سالهای اخير در زبان انگليسی به گونه‌ای روز افزون به جای واژه پرشين (Persian)، از واژه فارسی (Farsi) استفاده مى‌گردد.

قرن‌هاست که در غرب از واژه پرشين (Persian) استفاده مى‌کنند که اصل آن به واژه‌های پارس و پارسی بر مى‌گردد. هنگامی که هزار سال پيش از ميلاد مسيح اقوام آريايی به سرزمين پرسيس مهاجرت کردند پارس و زبان آنها نيز پارسی شناخته شد. اين زبان از آن هنگام تا کنون دچار دگرگونى‌های بسياری در دوره‌های گوناگون شده است که نتيجه آن پديداری پارسی کهن (که تا سه سده پيش از ميلاد زنده بوده)، پارسی ميانه يا پهلوی (که تا سده نهم پس از ميلاد رايج بوده)، و پارسی نو که ديگر پس از تسلط عرب ها نام آن به فارسی موسوم شده بوده است.چرا که در زبان حاکمان جديد صدای "پ" وجود نداشت.

اگر اين صدا وجود داشت و يا اگر ايرانيان پشتکار بيشتری در نگهداری نام واقعی آن می‌کردند، با توجه به تشابه آن با نام آن در زبانهای غربی کار امروز ما يقينا ساده تر مى‌بود. ولی ايرانيان از فرم عربی اين واژه که همان "فارسی" است برای ناميدن زبان خود استفاده کردند.

اما در غرب از همان دوران يونان و رم باستان اين زبان پرشين (Persian) - يا با تلفظی شبيه به آن بسته به نوع زبان اروپايی خوانده شد. فارسی در دوران امپراتوری اسلامی همچنان اهميت خود را حفظ کرد و در کنار عربی به يک زبان جهانی بويژه در فلات ايران، در آسيای ميانه، و تا همين سده‌های اخير بعنوان يک زبان رسمی در هند تبديل گرديد. اما سخن اصلی ما بر سر نام اين زبان در زبان انگليسی است نه تاريخچه آن. مسئله اين است که چرا ناگهان در امريکا و نيز در بسياری از کشورهای اروپايی بجای نام انگليسی (Persian) يا فرانسوی (Persane)، يا آلمانی (Persisch) آن، واژه "فارسی" (Farsi) که در واقع نام بومی زبان ما در ايران يا کشورهای فارسی زبان است بکار برده مى‌شود و چه کسانی به اين کار دامن مى‌زنند؟ اشکال آن چيست؟برای کسانی که به روزنامه‌ها، کتابها، و نشريات انگليسی و يا اروپايی در دوره‌های پيش از دهه هشتاد ميلادی دسترسی دارند و يا برای کسانی که آن سالها را بياد مى‌آورند، روشن است که اين زبان در آن روزگار در انگليسی بطور عمده پرشين (Persian) خوانده مى‌شد و نه فارسی (Farsi).

اما در واقع پس از انقلاب اسلامی سال ۱۳۵٨ بود که بگونه‌ای گسترده و ناگهانی از اين زبان در انگليسی و ساير زبانهای اروپايی بعنوان فارسی (Farsi) نام برده شد. پيش از آن به ندرت و در موارد خاصی اين واژه به چشم مى‌خورد و قطعا مردم عادی غرب از آن بى‌اطلاع بودند. در آن زمان واژه فارسی (Farsi) تنها به معنای نام محلی زبان ما در زبان‌های غربی وجود داشت. انقلاب ايران در بسياری زمينه‌ها بويژه در رابطه با چگونگی توليد فرهنگ و گسترش آن، توليد ايدولوژی و ارتقا» آن، توليد هنر و تبليغ آن، و نيز در زمينه چگونگی عرضه داشت هويت ايرانی رابه طور اساسی در جامعه دگرگون کرد. در سطح عمومی، ديگر اين گونه توليدات در انحصار يک گروه برگزيده اجتماعی نبود بلکه بسياری از مردم عادی نيز فرصت يافتند به اين گونه فعاليتها بپردازند. از جمله مثال‌های موفقيت‌آميز آن شرکت انبوه بى‌شماری از زنان ايرانی در فعاليت‌های ادبی، سينمايی، و نقاشی است.

کوچ بسياری از ايرانيان با زمينه‌های اقتصادی و فرهنگی مختلف به غرب پيش از اين بيشتر در رابطه با ايران تاريخی بود تاثير گذاشت. از نتايج اين دگرگونى‌های گفتمانی يکی هم رواج واژه فارسی (Farsi) بعنوان تمام اين زبان در خارج از کشور بود. اما ابتدا اين را بايد روشن کرد که کسانی که به رايج کردن اين واژه در زبانهای خارجی کمک کردند که بودند و از کدام خواستگاه دست به اين کار زدند. در اين رابطه به چند گروه مى‌توان اشاره کرد که هر کدام ممکن است با انگيزه يا دلايل مختلفی به اين کار اقدام کرده باشند. نخستين گروه مديران کشوری بودند که در اخبار انگليسی و ديگر زبان‌های خارجی، در نشريات انگليسی، در بروشورهای جهانگردی، و در اعلاميه‌های انقلابی به زبان‌های خارجی و در هر کجا که لازم بود از واژه فارسی (Farsi) استفاده کردند.اينان گاه از سر بى‌توجهی از واژه فارسی (Farsi) در ارتباطات خود استفاده می‌کردند و گاه نيز انگيزه‌های ايدولوژيک آنان را به اين کار وا مى‌داشت.

گروه ديگری که به رواج استفاده از واژه فارسی (Farsi) در زبان انگليسی کمک کردند برخی از خبرنگاران خارجی بودند که برای تهيه گزارش به ايران سفر می‌کردند. با توجه به زمان محدودی که در آنجا مى‌گذراندند، تعجب آور نبود که تنها کلمه‌ای را که حتما ياد مى‌گرفتند همين واژه فارسی بود بويژه که از مسئولين هم هنگام انگليسی صحبت کردنشان، کلمه پرشين را نمى‌شنيدند. اين خبرنگاران پس از بازگشت از همه معلومات تازه خود را، از جمله نام زبان کشور ايران، در نوشته‌هايشان استفاده می‌کردند تا خوانندگان خود را بهتر تحت تاثير قرار دهند. هنوز هم برخی از آنان به اين کار ادامه می‌دهند و از بکار بردن نام درست اين زبان در زبان خود اجتناب می ورزند. گروه بعدی که از واژه فارسی (Farsi) برای ناميدن اين زبان در انگليسی استفاده می کنند برخی از زبان شناسان هستند. اين‌ها معتقدند که برای تشخيص زبان‌هايی که در ايران، افغانستان، و تاجيکستان رايج است بهتراست که زبان ايران را فارسی (Farsi)، زبان افعانستان را دری (Dari)، و زبان تاجيکستان را تاجيک (Tajik) بنامند چرا که اطلاق واژه پرشين (Persian) به همه آنها درست نيست.

و اين اعتقاد بر اين اساس استوار است که اين‌ها سه زبان مختلف، يا بر طبق نظرات برخی ديگر از آنان دست کم سه گويش گوناگون، هستند. در اين مورد در واقع اغراق مى‌شود، به همانگونه که برخی از زبان شناسان در تفاوت بين فارسی نوشتاری و گفتاری چنان اغراق مى‌کنند که گويی در باره تفاوت بين عربی استاندارد و فصيح سخن مى‌گويند. گروه بعدی عامل عمده رواج واژه فارسی (Farsi)، مهاجران دهه شصت هستند. اين گروه از همه بزرگتر بوده و دسترسی به آنان برای بحث در مورد نام زبان فارسی در زبانى‌های خارجی نيز از همه سخت‌تر است. بيشتر اين افراد به هنگام ورود به غرب به هيچ زبانی به جز فارسی تسلط نداشته‌اند و برخی از آنان هنوز هم زبان کشور ميزبان را بخوبی فرا نگرفته‌اند. آنها هنگام پر کردن درخواست نامه‌های اداره مهاجرت در امريکا و کانادا و در برابر پرسش "زبان مادری شما چيست؟" مى‌نوشتند فارسی (Farsi) و نمى‌دانستند يا هنوز هم نمى‌دانند که نام زبان آنها در انگليسی يا ديگر زبانى‌های اروپايی فارسی (Farsi) نيست. نتيجه اينکه که در سالهای اخير ما شاهد ظهور اين واژه در اسناد و ادبيات اداره مهاجرت کشورهای غربی بوده‌ايم.

گروه بعد و در ادامه گروه قبلی، ايرانيان نسل دوم هستند. اينها از پدر و مادر خود شنيده‌اند که نام زبان مادريشان فارسی (Farsi) است و اين احتمالا همان چيزی است که در مدارس آخر هفته که بعضا برای فراگيری زبان فارسی در آن شرکت مى‌کنند نيز بدانها آموزش داده شده است که همه اينها البته طبيعی است چون اين روند فراگيری نام زبان تماما به زبان فارسی صورت گرفته است. اما از آنجايی که بسياری از جوانان نسل دومی مطالعه چندانی در باره زبان و فرهنگ خود بزبان انگليسی ندارند، هيچگاه اين فرصت را نيافته‌اند که نام زبان خود را در کشور دومشان کشف کنند.

اينها هنگامی که وارد دانشگاه مى‌شوند و از روی علاقه، نياز، يا کنجاوی بدنبال درسى‌های زبان يا ادبيات فارسی مى‌گردند و آنها را نمى‌يابند بسيار نا اميد مى‌شوند غافل از اينکه اين دروس در دانشگاهای عمده امريکا بطور مرتب تحت عنوان Language Persian و يا Literature Persian در همه سطوح ابتدايی، متوسطه، و پيشرفته ارائه مى‌شود. اما اکنون بپردازيم به اينکه چه اشکالی دارد که ما در انگليسی بجای پرشين (Persian) بگوييم يا بنويسيم فارسی (Farsi). مگر نه اينکه در ايران و برخی ديگر کشورها اين زبان را فارسی مى‌نامند؟ آيا دانشگاهيان و پژوهشگرانی که به لزوم کاربرد پرشين (Persian) اصرار مى‌ورزند، و همه آنها هم لزوما ايرانی نيستند در رويای بازگشت به دوران ايران باستان بسر مى‌برند؟ پاسخ به اين پرسشها منفی است. مسئله اساسی اين است که بنا به دلايل زير در زبان انگليسی کاربرد پرشين (Persian) از کاربرد فارسی (Farsi) بهتر است، و منجر به منسوخ شدن کاربرد پرشين (Persian) نخواهد شد، و اين استدلال در مورد استفاده از نام درست اين زبان در ساير زبانهای اروپايی نيز صدق مى‌کند.

اول اينکه، از نظر تاريخی کار برد واژه فارسی (Farsi) در زبان انگليسی اشتباه است. اشتباه است چون هيچگاه غربى‌ها اين واژه را بطور روزمره در امور فرهنگی و علمی بکار نبرده‌اند. تا پيش از انقلاب ۱٩٧٩، اين واژه بيشتر متعلق به دانشنامه‌ها و فرهنگ واژه‌ها بود آن هم برای اينکه توضيح دهند که نام بومی و محلی اين زبان چيست. در سالهای اخير اما اين واژه به آنها تحميل شده است و اين تحميل در باز شکل‌گيری هويت ايرانيان تاثير خواهد گذاشت. دوم، خود واژه Farsi در زبان انگليسی يک واژه خوش صدا نيست. شنونده را به ياد واژه‌هايی از قبيل Farce و Farcical به معنای لودگی، نمايش مسخره، و کارهای مضحک مى‌اندازد. در فرانسه کار برد واژه Farsi بجای Persan حتی بد آوا تر است. شنونده را بياد (Farci stuffeb) و (Farce joke) مى‌اندازد. چهارم و از همه مهمتر اينکه در ضمير آگاه يا ناخودآگاه يک انگليسی زبان و يا يک غربی بطور کلی، واژه پرشين (Persian) مرتبط با و ياد آورنده بسياری از جنبه‌های مثبت فرهنگی ما ست.

شعر، ادبيات، مسجد، غذا، خاويار، گربه، مينياتور، قالی، پسته، مفاهيمی بدی نيستند که با نام زبان ما بعنوان يک صفت عجين گرديده‌اند. در اذهان مردم غرب، Persian and Persia به هم نزديک بوده: يکی نام کشور و مليت و ديگری نام زبان ماست. از همين روی است که بسياری بر اين باورند که تغيير نام بين‌المللی کشورمان از Persia به ايران نيز زيان‌آور بود چرا که نام جديد تاريخ کهن‌سال کشور را تداعی نمی‌کرد. در واقع، خود رضاشاه که اين کار را کرده بود، بنا به اسناد تاريخی بعدها از کار خودش پشيمان گرديد اما ديگر جامعه بين‌المللی به نام جديد (که البته در خود ايران جديد نبود چون کشور هميشه به همين نام خوانده مى‌شد) عادت کرده بود. بنابراين پرشين (Persian) ضمن اينکه نام زبان ماست، بعنوان صفت - مليت ما را نيز هنوز توصيف مى‌کند. پس بهتر است ما به اين قضيه نام زبان مادری يا ملی مان نيز بعنوان يک تمرين در فراگيری دمکراسی بنگيريم.

در اين راستا بايد تنبلی نکرد و توجه داشت که نام زبان ما در زبان انگليسی، فرانسوی، آلمانی، و بسياری از زبانهای اروپايی ديگر، و نيز در جامعه بين‌اللملی و سازمان ملل متحد فارسی (Farsi) نيست و رواج اين واژه در اين زبان‌های خارجی و مجامع بين‌المللی ممکن است به هويت و هماهنگی فرهنگی ما زيان رساند.

منبع
________________________________________

برگرفته از By RedWine, 12-Feb-2008, Iranian.com

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

پیشینۀ پارلمان در افغانستان

پیشینۀ پارلمان در افغانستان

نوشته: اسما حبيب

زمانی که موضوع تضمين آزادی‏های فردی در جامعه به ميان می‏آيد محدوديت قدرت مطلقه حاکمان و تقسيم قدرت ميان مردم و حکومت به عنوان يکی از راهکارهايی مطرح می‏شود که بر اساس آن مردم به نوعی از آزادی‏های سياسی، اجتماعی و مدنی دست می‏يابند.

اساسا مساله ايجاد پارلمان نيز از همين جا منشا می‏گيرد و به همين دليل پارلمان را "نهادی ممثل اراده مردم" می‏دانند.

نصرالله ستانکزی، استاد دانشکده حقوق و علوم سياسی دانشگاه کابل در مورد ماهيت پارلمان در چارچوب دولت می‏گويد: "پارلمان يک نهاد سياسی و حقوقی در ساختار دولت‏ها است و به طور کل، تجمع نمايندگان مردم در يک مجمع قانون است. اين مجمع به منظور تصويب قوانين، کنترل بر دولت و نظارت بر عملکردهای حکومت ايجاد می‏شود. پارلمان را در يک جمله می‏توان شرکت مردم در قدرت عامه ناميد."

در افغانستان پيش از اينکه قانون در مورد ايجاد پارلمان و تفکيک قوا حکم کند، لويه جرگه‏ها (اجلاس بزرگ مردم) بيشتر نقش کليدی در تاسيس و به وجود آوردن نظام‏ها داشته است.

عارف ببرکزی، معاون وزارت اقوام و قبايل افغانستان از برخی جرگه‏هايی می‏گويد که در زمانهای مختلف برای اين کشور سرنوشت‏ساز بوده است.

او می‏گويد: "پس از کشته شدن امير حبيب‏الله خان در سال ۱۳۰۰ خورشيدی، اولين لويه جرگه در شهر جلال‏آباد برگزار شد، در اين لويه جرگه نخستين بار مسوده (پيش نويس) قانون اساسی و برخی نظامنامه‏ها به تصويب رسيد. پس از آن در ۱۳۰۳ خورشيدی يعنی سه سال بعد، لويه جرگه اساسی منتخب در ولسوالی پغمان تاسيس شد که ۴۲۸ تن عضو داشت و برخی نظامنامه‏هايی را که قبلا تصويب نشده بود در اين لويه جرگه به تصويب رساندند".

او می‏افزايد: "بعد از آن در سال ۱۳۰۷ خورشيدی، امير امان‏الله خان از سفر اروپا به افغانستان بازگشت و لويه جرگه بزرگ با اشتراک يک هزار و يک صد تن را در پغمان برگزار کرد و در اين اجلاس برای اولين بار رنگ پرچم افغانستان تعيين شد."

تفاوت میان لویه جرگه و پارلمان

به باور برخی از افغانها، لويه جرگه‏ها در افغانستان در زمان‏های مختلف بیشتر به عنوان يک نهاد موسس کارآيی داشته است تا يک پارلمان.

نصرالله ستانکزی در مورد برخی از تفاوتها ميان نقش لويه جرگه‏ها و پارلمان‏ها در افغانستان می‏گويد: "لويه جرگه وقتی در قانون اساسی پيش بينی می‏شود در واقع اشاره به مجلس موسسان است. وجود اين مجلس زمانی مطرح می‏شود که يک کشور فاقد دولت و قانون باشد، اين مجلس موسسان، دولت و عناصر مربوط به دولت را در چارچوب قانون تقسيم بندی می‏کند، با وجود اينکه لويه جرگه‏های افغانستان ويژگيهای تعاملی دارد اما به مجلس موسسان که در اروپا در طول ساليان تمرين شده بود، شباهت دارد."

اولین پارلمان در افغانستان

نخستين‏بار فکر ايجاد پارلمان که بيشتر از تحولات منطقه و جهان الهام گرفته بود، در زمان شاه امان‏الله خان در افغانستان طرح شد و پس از آن اولين پارلمان به شيوه معاصر و مروج در جامعه بين‏المللی در دوره سلطنت محمدنادر شاه در سال ۱۳۱۱ خورشيدی اساس‏گذاری شد.

در دوره سلطنت محمدنادر شاه در سال ۱۳۰۸ خورشيدی، مجلس عيان که ۳۸ نفر عضو داشت آغاز به کار کرد و درست سه سال پس از آن، با ايجاد مجلس دوم زير نام "شورای ملی" عملا افغانستان دارای پارلمانی شد که دارای دو مجلس بود.

پارلمانهای افغانستان در ابتدا بيشتر انتصابی بود تا انتخابی. زمانی که ظاهر شاه به قدرت رسيد پارلمانهای افغانستان تا دور يازدهم پارلمانهای انتصابی بودند.

پارلمان "دموکراتیک" و "غیردموکراتیک"

در حال حاضر اکثر کشورهای جهان پارلمانهايی به شکل دو مجلسی و يا يک مجلسی دارند اما تفاوت در نوع اين پارلمان ها، نشان‏دهنده تاثير و کارآيی آنهاست.

به گفته آقای ستانکزی، کشورهايی که دارای پارلمانهای دموکراتيک هستند، موثريت بيشتر دارند.

او می‏گويد: "پارلمانها از لحاظ ماهيت دو نوع هستند؛ پارلمانهای دموکراتيک و غير دموکراتيک. پارلمانهای دموکراتيک براساس اراده مردم به طور طبيعی به ميان می‏آيند و اين پارلمانها بايد انتخابات شفاف داشته باشند. حضور احزاب چشمگير باشد و حضور اقليت‏ها و جامعه مدنی مشاهده شود. اما پارلمانهايی که از سوی حکومت‏ها، دولت‏ها و حلقات معين سياسی از بيرون تنظيم می‏شود، غير دموکراتيک است و فقط يک عنصر سياسی محسوب می‏شود."

کارشناسان معتقدند که وجود پارلمانهای سمبليک (نمادين) و غير دموکراتيک در جهان سبب شده است تنها ۵۰ در صد مردم از دموکراسی بهره‏مند شوند.

در حاليکه کشورهای مختلف جهان انواع پارلمان‏ها را تجربه می‏کنند بطور کلی برداشت‏های جهانی در مورد پارلمان و نقش آن در روند دموکراسی چگونه است؟

آقای ستانکزی در اين مورد می‏گويد: "پارلمانهای دموکراتيک و غير دموکراتيک محصول تجربه پارلمانهای جهان است. تجارب خوب پارلمان را می‏توان در اروپا بيشتر مشاهده کرد، برخی از کشورهای آسيايی مانند هند، اندونزی، فيليپين و تايلند مثالهای خوب پارلمان‏ها در منطقه را دارند. در اين کشورها کمتر واقع می‏شود که عدم حضور مردم، احزاب و نامزدهای مستقل در انتخابات باعث نگرانی دولت شود. به طور مثال در يکی از انتخابات پارلمانی در هندوستان فقط ۱۵ درصد از مردم کشمير که واجد شرايط بودند در انتخابات شرکت کردند اما کميسيون تنظيم انتخابات در هندوستان نتايج انتخابات را مشروع ارزيابی کرد."

پارلمان؛ تامین کننده دموکراسی

اما افغانستان تاکنون چگونه پارلمان را تجربه کرده است؟

عارف ببرکزی در اين مورد می‏گويد: "پارلمانی که از زمان نادر خان آغاز شده بود تا دور يازدهم يکسان ادامه داشت، حکومت مشورتهای خود را از پارلمان می‏گرفت، مساله بودجه از طريق پارلمان حل می‏شد، پيش‏نويس قوانين تصويب می‏شد... اما در دور دوازدهم فعاليت پارلمان در افغانستان، برای اولين‏بار در سال ۱۳۴۳، با به وجود آمدن تفکيک قوای سه گانه، يک شورا (مجلس) مقتدر و با صلاحيت ايجاد شد. اکثريت نمايندگان، از مردم اعتدال‏پسند بودند و اين شورا استقلال کامل و طبيعی خود را داشت، استقلال رای و اظهار بيان داشت، نمايندگان اين شورا نظريات خود را آزادانه اظهار می‏کردند و قوانينی که به نفع ملت بود تصويب می‏شد و قوانينی که با منافع ملی سازگار نبود رد می‏شد. اين شورا صلاحيت داشت که هميشه از حکومت سوال کند و در مقابل، حکومت در برابر شورا مسئوليت داشت و جوابگو بود."

با اين وجود، نقد و نظرها در مورد چگونگی پارلمان افغانستان ناهمگون است اما در يک نگاه عمومی که بسياری بر آن اتفاق نظر دارند، پارلمان به عنوان يکی از اصول مهم برای تحکيم و نهادينه کردن دموکراسی و تامين آزادی‏های فردی، امری ضروری پنداشته می‏شود.

بيشتر مردم بر اين باورند که وجود پارلمان هر چند ضعيف و غير دموکراتيک، نسبت به نبود پارلمان در يک کشور بهتر است.

منبع
________________________________________

برگرفته از: اسما حبيب، کابل: سايت فارسی بی بی سی

جُستارهای وابسته
________________________________________

پرتو نادری، پيشينۀ پارلمان يا شورای ملی در افغانستان، سايت اينترنتی مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

هويت ايرانی در دوران باستان

هويت ايرانی در دوران باستان

ريچارد ن. فرای

درباره هويّت قومی کتاب‌های بسيار نوشته شده است و چنين برمی‌آيد که عوامل متعدّدی در تکوين اين مفهوم مؤثّر بوده‌اند. هدف اين نوشته بحث درباره تئوری‌های مختلف هويّت يا مقايسه مفاهيم مشخّص آن در سرزمين‌های متفاوت و در محدوده زمانی معيّنی نيست بلکه هدف تمرکز بر ايران دوران باستان است.

حتّی رسيدن به اين هدف مشخّص نيز بسيار مشکل است، چه، از سويی منابع مکتوب بومی در دسترس نيست، و از سوی ديگر، نوشته‌های خارجيان هم، مثل آن چه يونانيان باستان به‌رشته تحرير درآورده‌اند، غالباً آلوده با پيش داوری‌ها و بنابر اين به‌آسانی گمراه کننده است. چرا که خارجيان اوّلين گروه يا قبيله‌ای را که در مسير برخورد آنان با ايران باستان قرارداشته است به‌عنوان معيار شناخت تمام اعضای آن خانواده بزرگ به کار برده‌اند. بدينسان بود که يونانيان همه ايرانيان را به ملاحظه منطقه پارس پارسيان (Perians) ناميده اند، همانطور که فرانسويان تمام ژرمن‌ها را آلمانی می‌دانستند زيرا اولين روياروئی آنها با قبيله آلمانی بود. مقصود من از معيار اين است که خارجيان آداب و رسوم و مختصّات نخستين افرادی را که روياروی خود می‌بينند به ديگر اعضاء قبيله بزرگ تعميم می‌دهند و به اين ترتيب همه اعضاء گروه را در قالب و الگوی واحدی می‌بينند. بنابراين بهتر است، حتّی اگر منظور فقط ارائه يک نظريه سطحی و مقدّماتی هم باشد، تا آنجا که امکان دارد از منابع محلی استفاده شود. اين همه آن چيزی است که شخص در موارد کمبود اطلاعات می‌تواند انتظار داشته باشد. مسلماً اين روش ايده‌آل نيست و بازسازی برداشت‌هايی که مردم باستانی در مورد خودشان داشته‌اند، يا آنچه خارجيان واقعاً درباره آن‌ها می‌انديشيدند، نيز تقريباً غير ممکن است. معهذا شايد بتوان تصويری براساس تعدادی داده‌های جزيی ترسيم کرد. چنين تصويری چيزی جز يک نتيجه‌گيری کلّی نمی‌تواند باشد که همواره استثنائاتی برآن وارد است. در مورد ايران اين استثنائات بی‌شمارند.

قبل از هر چيز بايد مشخّص کنيم مقصود از "ايران" و "ايرانی" چيست. وقتی که رضا شاه فرمان داد که دولت‌های خارجی نام ايران (Iran) را به جای پرشيا (Persia) به کار برند بسياری در غرب، که نمی‌دانستند "ايران" نام قديمی و بومی اين کشور بوده، تصوّر می‌کردند که او نام جديدی برای کشورش خلق کرده است. به خوبی می‌دانيم اين نام مشتق از لغت باستانی "آريان" است، که خود به "آير" يا "ايرلند" می‌رسد، و در ريشه عام هند و اروپائی به معنای "مردانه" يا "اشرافيت" است.

از آنجائی که مهاجمان هند و اروپائی زبان سرزمين هند خودشان را آريايی می‌ناميدند و از آن جا که همين واژه در کتيبه‌های پارسی قديم نيز توسط ايرانيان به کار برده شده است، شايد بتوانيم نتيجه‌گيری کنيم که همه هند و ايرانيان خودشان را آريائی می‌ناميده‌اند. اين بدان معناست که همه قبايل مختلفی که در آسيای مرکزی و فلات ايران اسکان يافتند در آغاز خود را آريائی می‌شمردند و اين خود ريشه در عقده نامعقول "همبستگي" داشت که وجه مشترک همه ايرانيان بود و بعدها از سوی مسلمانان "عصبيت" ناميده شد. همانطور که بعداً اشاره خواهيم کرد آن آريائی‌ها يا ايرانيانی که در غرب هندوستان اسکان يافتند نيز همين لقب را برای متمايز نمودن خود از بوميان منطقه به کار بردند. به هرحال، پس از مدتی، ساکنين بومی نيز چنان جذب مهاجمان شدند که خودشان را آريائی يا ايرانی محسوب کردند. امّا درباره مفهوم خود ايران به عنوان يک حامل هويّت جغرافيائی، سياسی، فرهنگی چه می‌توان گفت؟ در اين مورد ضروری است که همه ابعاد برداشتی را که شخص از هويّت خود دارد و نيز وجوه ارتباط او را با ديگرانی که ممکن است معيارهای ديگری برای بيان هويّت خود داشته باشند، در نظر گيريم.

جراردو نولی در کتاب جالب خود به نام "مفهوم ايران" (رم، ۱٩٨٩) نتيجه‌گيری می‌کند که مفهوم "ايران" در نيمه اول قرن سوم قبل از ميلاد در نتيجه تبليغات ساسانيان بوجود آمد. از نظر مفهوم سياسی، او اين تفکّر را از زمان ساسانيان تاريخ‌گذاری می‌کند، گرچه از نظر مذهبی و محتملاً نژادی قبل از آن نيز وجود داشته است. به نظر من نتيجه‌گيری او در مجموع معتبر است:

مفهوم ايران به عنوان يک تفکر سياسی و مذهبی عملاً در قرن سوّم پديدار شد، در عهد ساسانيان اشاعه يافت و بعد از انقراض امپراطوری آنان نيز جزء اصلی ميراثی باستانی گرديد که برای قرن‌ها اذهان دانشمندان و شعرا را مجذوب خود کرد و، به جز در محدوده کوچکی از جوامع زرتشتی، رنگ مذهبی خود را از دست داد. آنچه در اين مفهوم از دست نرفت نوعی يگانگی گسترده فرهنگی و در حقيقت زبانی بود که امپراطوری ساسانی مجذوبش شد پايدارش کرد و به اخلافش واگذاشت. (ص۱٨۳)

با اين همه هنوز در اين مورد پرسش‌هايی به ذهن می‌رسد. به اين پرسش‌ها هنگامی می‌رسيم که به بررسی مفهوم ارضی، قومی و مذهبی هويت ايرانی، حتّی قبل از امپراطوری ساسانيان -يعنی دورهای که در آن بُعد سياسی هويّت ايران هم مورد ترديد است- بپردازيم.

در اينجا ضروری است که به استفاده از منابع پارسی قديم باز گرديم، گرچه سودی در اين متصور نيست که آنچه را نولی بررسی کرده و يا سخنان مشهور داريوش را، که يک پادشاه هخامنشي، يک پارسی و يک آريائی بوده است، تکرار کنيم. اين اشارات پيوندهای خانوادگی، قبيله‌ای، و نژادی او را مشخص می‌کند و به سادگی قابل درک است. امّا آنچه سال‌ها توجه مرا به خود مشغول داشته برخی قسمت‌های کتبيه‌های ايران باستان است، بگذاريد نگاهی به آنها بيفکنيم.

درکتيبه داريوش در بيستون که به فارسی کهن نوشته شده و در آن سخنانش فرمول‌وار تکرار می‌شوند، او می‌گويد که هر طغيانگری به پيروانش دروغ می‌گويد و دروغگويی خود طغيان بر داريوش است. امّا در پنجمين ستون اين کتيبه او از شورش ايلاميان و سکاها سخن می‌گويد، آنان را بی‌ايمان می‌خواند و به اين متّهم می‌کند که مانند او اهورمزدا را نمی‌پرستيدند. اين عبارت می‌تواند به چند شکل تفسير شود. نخستين معنا ممکن است اين باشد که آن‌ها بی‌ايمان بودند و به شورش برخاستند زيرا اهورمزدا را نمی‌پرستيدند. ديگر اين که آنها اهورمزدا را می‌پرستيدند امّا شورش آنان ردّ اين پرستش بود. در هردو صورت می توان استنباط کرد که آن‌ها بايد اهورمزدا را می‌پرستيدند.

ازطريق الواح ايلاميان درتخت جمشيد می‌دانيم که ايلاميانی که در آنجا کار می‌کردند هومبن خدای بزرگ ايلاميان، و پديده‌های طبيعی مانند کوه‌ها و رودخانه‌ها و شايد اهورمزدا را هم می‌پرستيدند. درمورد سکاها مطمئن نيستيم که چه چيز را می‌پرستيدند. امّا بيشتر احتمال دارد پرستنده خدايان قديم آريائی‌ها مثل ميترا و غيره باشند. از نقطه نظر زبانشناسی ايلامی‌ها ايرانی نبودند امّا سکاها ايرانی بودند. اگر انتظار می‌رفت که هم سکاها هم ايلامی‌ها اهورمزدا را همانطور که داريوش می‌پنداشت بپرستند، چرا چنين انتظاری از بابلی‌ها و ديگر اقوام شورشی نمی‌رفت. در اين باره توضيحات مختلفی ممکن است وجود داشته باشد، امّا نظر من به شرح زير است:

پس از اين که قبايل ايراني، در نيمه اول هزاره پيش از ميلاد مسيح، در سرزمين‌های خود اسکان يافتند و دولت‌هايی براساس الگوی ايلامی‌ها در جنوب و منی‌ها(Mannaeans) و اورارتويی‌ها(Urartians) در شمال بنا نهادند، يک جامعه کاملاً قبيله‌ای و نژادی جای خود را -حداقل در گمان طبقه اشراف- به يک واحد سياسی و جغرافيايی داد. نسلی که حاصل پيوند ميان ايرانيان و ايلامی‌ها در ايران و منی‌ها و مادها در سرزمين ماد بود چه هويتی داشت؟

می‌توان فرض را براين گذاشت که گرايش حاکم قبول هويّت قشر حاکم بوده است. محتملاً ارزش‌ها و باورهای فاتحان و فرمانروايان به سرعت جايگزين ارزش‌ها و آرمان‌های تسخيرشدگان شده است، چه، در زمان داريوش اعتقاد به اين که همه ساکنين سرزمين پارس (Persis)بايد "ايرانی" شمرده شوند در ذهن‌ها ريشه دوانده بود. آيا داريوش هم چنين اعتقادی داشت؟ به عنوان بنيان گذار يک امپراطوری که بخواهد فرمانروائی‌اش بدون چالش و آشوب باشد، او محتملاً مايل به اعمال همان ضوابطی بود که آشوريان برگزيده بودند: هرکس آرامی صحبت کند آشوری است و تحت فرمانروائی پادشاه آشور. اين بدان معنا بود که ايلامی‌هائی که در سرزمين فارس بودند می‌بايد فارسی ياد می‌گرفتند و دين و رسوم ايرانی‌ها را بپذيرند. آيا اين ضوابط داريوش -اگر به راستی ضوابط او بود- مادها و ديگر مردمان فارسی زبان، مانند باختريان، سغديان و سکاها را نيز در برمی گرفت؟ آيا آنها نيز بايد براين اساس ايرانی به حساب آيند؟ در زمان داريوش، در پايان قرن ششم قبل از ميلاد، محتملاً ايرانيان خاوری مردمان بومی را جذب خود کرده بودند -آنگونه که ساکنان سرزمين بين آمو دريا(جيحون) و سيردريا (سيحون) سغدی ناميده می‌شدند- در حالی که در غرب ايران، در فارس و همينطور در ماد، جريان جذب و استحاله مردمان بومی هنوز پايان نيافته بود.

ظاهراً داريوش می‌دانسته است که ديگر قبايل ايرانی مثل او ايرانی بودند و اگرچه با لهجه‌های متفاوت سخن می‌گفتند، با او ريشه‌های فرهنگی و مذهبی مشترک داشتند. از نظر سياسی، اين اعتقاد که همه مردمی که در سرزمينی خاص زندگی می‌کنند رعايای "پادشاه" همان سرزمين اند، اعتقادی است که همواره در تاريخ ايران، چه در دوره ساسانيان و چه در عصر اسلام، اساس هويّت سياسی ايرانيان بوده است. به سخن ديگر، وفاداری ايرانيان معطوف به شاه و يا سلسله پادشاهی بوده است و نه به کشور. در عين حال بايد تاکيد شود که امپراطوری هخامنشی که از نيمه قرن ششم قبل از ميلاد تا غلبه اسکندر درسال ۳۳۰ قبل از ميلاد ادامه داشت، مفهوم جديدی از کشور را در خاور ميانه بوجود آورد. قبلاً فاتحان قوانين و رسوم خود را به فتح شدگانی که می‌بايد از آنان تبعيت کنند تحميل می‌کردند، امّا هخامنشيان ضمن اجرای قوانين جهانشمول "شاهنشاهی" در سرتاسر امپراطوری خود، کلّيه قوانين محلی سرزمين‌های تسخير شده را محترم می‌شمردند. به اين ترتيب، نوعی نظام فدرال و ايالتی نه چندان بی‌شباهت به نظام سياسی کنونی امريکا به وجود آمد و اين امپراطوری را برای بيشتر از دو قرن يکپارچه نگاه داشت. در اين امپراطوری همه رعايای امپراطور در برابر قانون مساوی بودند. وفاداری به فرمانروا معيار موفقيت آنان بود. البته، همانند ديگر جاها تبعيض وجود داشت و اشراف ايرانی بر ديگران اولويت داشتند. امّا، هخامنشيان مبتکر انديشه قوانين عمومی بودند که خود سرچشمه قوانين روم شد. با اين همه، واقعيت سياسی در وفاداری به پادشاه خلاصه می‌شد که مهم ترين عنصر هويّت در ايران و ديگر سرزمين‌های دنيای باستانی بود.

اين اصل در زمان ساسانيان - هنگامی که احکام مسيحيت، يهوديت و زرتشتيگری مدوّن و نهادی شدند- مورد چالش مذهب قرار گرفت. از آن پس وفاداری مردم خاورميانه که تا آن زمان معطوف به پادشاه و خود عنصر اساسی در تعيين هويت آنان بود معطوف به مذهب گرديد. با تسلّط اسلام، اين تحوّل تشديد و تثبيت شد. بايد توجه داشت که پس از اسکندر، فرمانروايان يونانی در خاورميانه مدعی نقش و رسالت مذهبی شدند و خود را "منجی" و در نهايت حتّی "خدا" خواندند. امّا مذاهب جهانی دوران ساسانيان نظريه فرمانروای خداگونه را رد کردند.

پس چه عاملی را بايد در دوران قبل از اسلام عامل اساسی در تعيين هويت دانست؟ به عقيده من اين عامل در حقيقت عمل سرزمين يا قلمرو، منتها قلمروی بدون مرز بود. اين قلمرو -حتّی اگر يک حکومت مرکزی بر سراسر آن فرمانروايی نمی‌کرد- در اذهان ساسانيان شامل بين‌النهرين (عراق امروزی)، قفقاز و آسيای ميانه بود. از زمان هخامنشيان اين احساس وجود داشت که ناحيه غربی ايران قلب همه ايران است، همانگونه که امروزه محور تهران، اصفهان، شيراز بخش اصلی کشور محسوب می‌شود ونواحی شرق کشور مانند بلوچستان و سيستان نواحی پيرامونی به شمار می‌آيند. بازيگران اصلی اين قلمرو مرکزی، مادها در شمال و ايرانی‌ها درجنوب بودند. سپس پارت‌ها جانشين مادها شدند و سرانجام در پايان دوران ساسانيان اين تقسيم شمالی جنوبی پايان يافت و زبان فارسی و آداب و رسوم و شعائر ايرانيان همه جا گسترده شد. همانگونه که امروز نواحی پيرامونی چون کردستان، بلوچستان و افغانستان جزئی از حوزه فرهنگی و جمعيتی(و نه سياسی) ايران به شمار می‌آيند، همانطور هم در گذشته بلخيان، سغديان، خوارزميان و ديگران بخشی از دنيای زبانی و فرهنگی ايران به شمار می‌رفتند.

[ناتمام است]

منبع
________________________________________

برگرفته از: ايران نامه، سال دوازدهم، شماره ۳، تابستان ۱۳٧۳، "هويت ايرانی در دوران باستان"، سايت بنياد مطالعات ايرانی

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

Secret Documents Reveal Afghan Language Policy

در درستی و بی‌طرفی اين مقاله اختلاف نظر وجود دارد!


Declassified documents of the US Embassy in Kabul are shedding more light on the language issue in Afghanistan as the world celebrates the International Mother Language Day on February 21.

An airgram, dated May 23, 1964, by the Counsellor of Embassy for political affairs Howard J. Ashford Jr. informs the US Department of State about a new language policy undertaken by the Afghan government. Interestingly, the formerly confidential document’s subject reads: "Farsi-Dahri" to be Official Language".

Referring to events of April 4, 1964, the airgram reveals that Abdul Zaher, the President of the National Assembly and Chairman of the Constitutional Advisory Commission (who later became Afghanistan’s Prime-Minister) had told the American Deputy Chief of Mission (DCM) about his plans to introduce 2 official languages: Pashtu and Farsi, "but the latter henceforth would be "Dahri" (misspelt "Dari" inserted in Afghan Constitution by King Zaher Shah – twc).

The paper adds some dodgy information about "two versions of Farsi in use within Afghanistan". Those two versions of the same language are categorically defined by the Counsellor as "Pahlevi-Farsi" and "Dahri-Farsi". "Pahlevi-Farsi" is the Iranian version which has been used increasingly in Afghanistan as the literary language since the 18 th century, he adds, while "dahri", according to its Afghan supporters, developed originally within Afghanistan thousands of years ago.

The word "Pahlevi" most certainly refers to the Pahlevi royal dynasty that was reigning next door at the time, rather than the identical linguistic term used as a synonym for the Middle-Persian language of Sassanids. If it’s supposed to mean the latter, the term is non-sensual as the language does not exist anymore.

"Tajik dynasties based in Herat and Ghazni from the 9 th through the 16 th centuries used this version of Farsi (dahri)," elaborates the secret document. "Differences over language, which are closely correlated to differences between the dominant Pashtuns and the subordinate farsi-speaking ethnic groups, came to a head within the Commission during March when a Pashtun member of the Commission suggested that the draft Constitution employ phraseology which would commit the government to support the purity of Pashtu and emphasize its use as a national language." [1]

At first sight there seems to be a very feeble logical link between cause and effect of the act. A Pashtun parliamentarian suggests strengthening his mother language and the parliament decides to rename one of the two official languages from Farsi to "Dahri". The hidden bit of information implies that a new identity for the Persian language of Afghanistan would confine it within the country by cutting off its ties with the Persian of Iran. "Purification" and "fortification" have been secured solely for the Pashto language.

Abdul Zaher was a passionate supporter of Pashtuns and "Pashtunistan". In 1972 Abdul Zaher as the Prime Minister of the country "signed an order giving instructions to beef up and provide more money for Department of Pashtunistan Affairs. He had ordered the department to launch a propaganda campaign calling for establishment of Pashtunistan." [2]

Another thing that catches the eye in Ashford’s airgram is the misspelling of the word "Dari". One can suggest that the word was too unfamiliar to Americans to spell it correctly. The term doesn’t exist in the Embassy’s previous reports. Herbert B. Leggett, Ashford’s predecessor in July 1963, mentions neither "Dahri" nor "Dari" in his report to the US Department of State.

"The Kabul press on June, 30, 1963, reported that four hospitals, all associated with Kabul University, received Pushtu names in place of their former Farsi and Arabic names", he informs.

Then Shafakhanaye Aliabad and Shafakhanaye Markazi, Dar-ol-majanin, Shafakhanaye Khanom or Naswan were renamed to Nadir Shah Roghtoon, Markazi Katanzay, Sanaye Roghtoon and D’Nirmuno Roghtoon. However, they are better known by their previous names till now.

Siddiqullah Rishteen, the President of the Pushtu Academy in 1963 believed that the name changes were a part of the continuing government policy "of regarding Pushtu as the unique official language of Afghanistan." Rishteen did not agree with the reporting officer that Farsi was the lingua franca of Afghanistan and that large numbers of Afghans in important governmental positions knew no Pashto. "Rishteen said that this was an overstatement and that in any case there is only one true "Afghan" culture and it is Pushtun", reads the report.

Rishteen was right in defining the meaning of ‘Afghan’ which is a self-designation of Pashtuns. Ethnologically, Afgh ān is the term by which Pashtuns are designated by Persian-speakers. Below is a definition of the term by the Encyclopaedia Iranica:

"The term "Afgh ān" has probably designated the Paštūn since ancient times. Under the form Avag ānā , this ethnic group is first mentioned by the Indian astronomer Var āha Mihira in the beginning of the 6 th century A.D. in his Brahat-samahita. The Sanscrit mention the people of Ashvakan and later it turns into Upa-Gun and Âpa-Gân."

The same is stated by the 17 th century Pashto poet Khushal Khan Khattak:

Pull out your sword and slay any one,
That says Pashtun and Afghan are not one!
Arabs know this and so do Romans:
Afghans are Pashtuns, Pashtuns are Afghans!

But what is alarming in Rishteen’s point of view is the degree of his chauvinistic negligence towards other ethnicities of the country. Even now, 45 years later, only 35% of the nation speak Pashto, while native Persian-speakers of Afghanistan constitute 50% of the population, according to the latest CIA figures.

It should be mentioned that "Afghanistan" as the name of the country was confirmed in King Amanullah Khan’s constitution only in 1923. The first Constitution does not include the word "Afghan" in its ethno-national sense. In an attempt to weaken Persian cultural influence in the country an ethno-centric Pashtun King Zaher Shah applied the word to every citizen of Afghanistan, woman and man, in his 1964 Constitution. But even now among most of Persian-speakers of Afghanistan the word ‘Afghan’ means ‘Pashtun’ only.

Even Zaher Shah himself, who enforced anti-Persian policies and renamed the language to Dari preferred to speak in Persian. In his report to Washington Counsellor of the American Embassy in Kabul H.B. Leggett writes: "The reporting officer refrained from stating an even more embarrassing fact that the Royal Family (Zaher Shah’s court – twc) contains very few persons who can speak adequate Pushtu, especially among the younger generation."

Leggett underlines another important etymological fact that the word ‘Parsiwan’ in Pushtu applies to "any Afghan whose mother tongue is Farsi. Also spelled Farsiban, the more literary, and hence less common, form". Thus, Pushtuns admit that the native language of Tajiks is Parsi – Persian, rather than Dari. The latter is believed to be merely an attribute or adjective for "Farsi" and is supposed to follow the noun: Parsi (Farsi)-ye Dari (literally: Court Persian).

Throughout H. Leggett’s diplomatic dispatch ("Indications that RGA May Place More Emphasis on Pashtu"; July 13, 1963) the language is still called "Farsi". "Dari" is not mentioned even once. Only a year later the American Embassy gets acquainted with the new term (Dari) endorsed by King Zaher Shah and consequently inserted in his Constitution.

Zaher Shah’s Constitution was clearly designed to create a monolithic state that could lead the country to a monoethnic society. Perhaps he was inspired by the Soviet Union’s methods of artificial unification of hundreds of ethnic groups as a "Soviet nation". Those methods fired back with catastrophic consequences that ended the super power.

But in 1960s Soviet ethnic unification was bearing fruits and ethnic languages like Uzbek, Azeri, Moldovan, Turkmen, Persian (Tajik), Kyrgyz and Kazakh and dozens of smaller languages were successfully distorted and largely Russified. Zaher Shah tried hard to apply the same methods for Pashtunization of Afghanistan by renaming the strongest language of the country and isolating it from its speakers abroad and replacing its words with their Pashto equivalents. In Tajikistan, for instance, the nation was ordered to use the Russian word "Universitet" in the place of "Dar-ol-fonun" or "Daneshgah", whereas their fellow Tajiks in Afghanistan were forced to accept a freshly-minted Pashto term "Pohantoon" with the same meaning.

Despite the fact that 1964 Constitution of Afghanistan (Article 3) declares Pashtu and "Dari" as the official languages of the country, further down the text, in Article 35 it doesn’t hide the Pashtun King’s inclination towards only one of these two languages:

"It is the duty of the state to prepare and implement an effective program for the development and strengthening of the national language, Pashtu."

The term "national language" appears in the Constitution incoherently. It is not mentioned in previous articles. But this article gives Pashto – a language spoken by a minority of people – a special status. Bear in mind that Persian (Dari) is the native language of at least 50% of Afghanistan’s population, according to latest CIA figures, whereas Pashto is spoken by only 35%.

The American reporting officer in July 1963 sensed the forthcoming battle against the Persian language in Afghanistan. He was aware of a royal decree promulgated in 1932 or 1933, "which announced that Pushtu would be the sole official language within three years." A task that proved too hard to be put into action.

Herbert Leggett, the Counsellor of the American Embassy in Kabul for Political Affairs believed that Kabul University might be the first institution to be Pashtunized. In his July 1963 report to the US Department of State he states:

"For nearly two years he (the reporting officer - twc) has used the Farsi term for University, i.e. Daneshgah, and until his recent visit at the University this term has not been challenged. However, University officials politely but firmly pointed out that the official Afghan name for University is Pohantoon, a Pushtu word. While it is understood that this term has been in use for many years it may be significant that Afghans, including people from the University, have only recently taken open exception to the Farsi term. Incidentally, University officials also suggested the use of other Pushtu terms in the place of two or three Farsi words which the reporting officer used in the conversation."

Actually the American reporting officer was giving an account of the dawn of Afghan linguistic purge that was not restricted to Afghan (Pashto) language only. Pashtuns renamed Farsi to Dari and Pashtuns were about to compile its vocabulary to make it as Afghan as possible. The American declassified document indicates that the term "Daneshgah" had been in use before 1963 and was prohibited only later.

Leggett concludes that "the possibility of a really serious RGA (Zaher Shah’s establishment) effort to develop Pushtu as the most important language of Afghanistan does not appear very real. The handicap which such a move would place on Afghan education would be very great, and it would undoubtedly hinder the RGA’s long-range economic development plans." There is no need to question if the conclusion was sound enough.

According to the document, the reporting officer had been criticized for having bothered at all to learn Persian. "This attitude is especially noticeable in the Eastern border areas (Pushtu speaking) of Afghanistan. On occasion some Pushtuns have referred scornfully to Farsi as a "woman’s" language, although they themselves speak it." This paragraph indicates the level of Pushtun antipathy against the Persian language and the fact that Persian was spoken by Pushtuns in remote areas of the country as well.

A new Constitution was adopted in 2003 that has chosen a milder and less ethnocentric tone. Its preamble refers to citizens of the country as "people of Afghanistan" and article 4, Chapter 1, reads:

"The nation of Afghanistan is comprised of the following ethnic groups: Pashtun, Tajik, Hazara, Uzbak, Turkman, Baluch, Pashai, Nuristani, Aymaq, Arab, Qirghiz, Qizilbash, Gujur, Brahwui and others."

Article 16, Chapter 1, elaborates:

"From among the languages of Pashto, Dari, Uzbaki, Turkmani, Baluchi, Pashai, Nuristani, Pamiri (languages), Arab and other languages spoken in the country, Pashto and Dari are the official languages of the state."

The questionable Article 35 of 1964 Constitution has been omitted. Nevertheless, as a Pashtun Zaher Shah sympathizer, Hamid Karzai has kept the clause that applies the word "Afghan" to every citizen of Afghanistan.

We can allow ourselves to be more pedantic about the order of the languages in the Constitution. Why should Pashto be the first one in the list, while it’s a well-known fact that Persian-speakers outnumber Pashto-speakers? Even the alphabetical order cannot justify this approach.

However, it could be firmly stated that according to Article 16 of the new Constitution, the Afghan Culture Minister Abdul Karim Khorram has breached the law by reprimanding journalists for using Persian words in their reporting:

"The state adopts and implements effective plans for strengthening, and developing all languages of Afghanistan. Publications and radio and television broadcasting are allowed in all languages spoken in the country."

Mr. Khurram could have a walk around the capital and beyond to ask people what language they speak. Most of them presumably would reply: Farsi (Persian). At least it would be better if the Pashtun government attended to its "badly faltering Pushtu language" (as put by Herbert B. Leggett) and left Persian-speakers with their language alone.

In August 2006 Abdul Karim Khurram, then a newly appointed Minister of Culture and Youth Affairs, stated that he was against separating Pashto and "Dari" languages. It is true that Afghan (Pashto) and Persian languages linguistically belong to the same Iranian group of languages. But their separation has not occurred yesterday. They have taken each its own path centuries ago. It is not clear what Khurram meant by keeping the two languages together. Certainly, by liquidating Persian words and implanting Pashto ones in their place his goal could not be achieved. It will just inflame tensions in an ethnically charged atmosphere of Afghanistan.

منبع : برگرفته از : Afghan Language Policy. Part 1 and Part 2 ، سایت تاجيکستان کام

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

Farsi - Persian Language


حوزه‌ی زبان فارسی دری - برگرفته از سايت فارسی نت


Farsi - Persian Language

Persian Language, also known as Farsi, is the most widely spoken member of the Iranian branch of the Indo-Iranian languages, a subfamily of the Indo-European languages. It is the language of Iran (formerly Persia) and is also widely spoken in Afghanistan and, in an archaic form, in Tajikistan and the Pamir Mountain region.

Persian is spoken today primarily in Iran and Afghanistan, but was historically a more widely understood language in an area ranging from the Middle East to India. Significant populations of speakers in other Persian Gulf countries (Bahrain, Iraq, Oman, People's Democratic Republic of Yemen, and the United Arab Emirates), as well as large communities in the USA.

Total numbers of speakers is high: over 40 million Farsi speakers (about 50% of Iran's population); over 7 million Dari Persian speakers in Afghanistan (25% of the population); and about 2 million Dari Persian speakers in Pakistan.
In Afghanistan Farsi is spoken almost everywhere and close to 60 % of Afghanistan's total population speak Farsi or Dari. The map on the right should cover Herat and the nothern parts of Afghanistan where the majority of people speak Farsi. - Thank you, Laila Ahmadi

Three phases may be distinguished in the development of Iranian languages: Old, Middle, and Modern. Old Iranian is represented by Avestan and Old Persian. Avestan, probably spoken in the northeast of ancient Persia, is the language of the Avesta, the sacred scriptures of Zoroastrianism. Except for this scriptural use, Avestan died out centuries before the advent of Islam. Old Persian is recorded in the southwest in cuneiform inscriptions of the Persian kings of the Achaemenid dynasty (circa 550-330 BC), notably Darius I and Xerxes I. Old Persian and Avestan have close affinity with Sanskrit, and, like Sanskrit, Greek, and Latin, are highly inflected languages.

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

زندگینامۀ استاد پوهاند دکتر مجاور احمد زيار

دکتر مجاور احمد زيار، زبان‌شناس و ایران‌شناس افغان


فشردۀ از زندګينامۀ استاد پوهاند دکتر مجاور احمد زيار زبان‌شناس، آريانشناس، ادبياتشناس، نژادشناس، باستانشناس، تاريخنويس، منتقد اجتماعی، شاعر، نويسنده، داستاننويس، پژوهشګر، مترجم، فلکلوريست و ژورنالست.

استاد پوهاند دکتر مجاور احمد زيار به تاريخ ٣١/٣/١٣١۵ خورشيدی مطابق ۵ اپريل ۱٩۳٧ ميلادی در يکی از روستاها واقع در دامنه‌های سپين غر(شنوار) به نام حصارک مربوط ولسوالی رود مزينه ولايت ننګرهار افغانستان در يک خانوادۀ بی بضاعت چشم به جهان کشوده است. در سن ٩ سالګی که هنوز شاګرد صنف سوم مکتب بود، از سا يۀ پدر محروم شده و با مادر و دو برادر کوچکش زندګی مشقت‌باری را تا پايان مکتب ابتدايۀ شش ساله متحمل ګرديده است.

در سال ١٣٣٢خورشيدی با ګذراندن امتحان شمول در زمرۀ شاګردان مستحق ليليه، چانس شمول در دارالمعلمين کابل را به دست آورد که تا سال ١٣٣٧ آن را به پايان رسانيد. سپس تحصيلاتش را در پوهنځی زبان و ادبيات پوهنتون کابل، در رشتۀ زبان و ادبيات پشتو تا درجۀ لسانس ادامه داد.

مدت چهار سال به حيث عضوی کادر علمی و تحقيقی پوهنځی ياد شده و موئسسۀ زبانشناسی مربوط به ګردآوری و پژوهش ګويش های حدود دوازده زبان بافلکلورهای مربوط در اطراف و اکناف کشور در چهارچوب پروژۀ اطلس زبانشناسی افغانستان از سوی يونسکو و زير نظر آريانشناسان اروپايی پرداخت.در پاداش همين فعاليت های پژوهشی سکالرشيپ کشور سويس رانصيب ګرديده، تحصيلات عالی تا بلندترين درجۀ اکادميک «دکترای ديفل» در رشته‌های زبانشناسی عمومی، آريانشناسی و نژادشناسی در پوهنتون برن را به دست آورد.

تدريس در فاکولتۀ زبان و ادبيات را از سرګرفت و در عين حال مسئووليت ګردانندګی پس از برګشت از سويس در آ غاز سال ١٣٥١ خورشيدی (آوايل مارچ ١٩٧٢ ميلادی) کار مجلۀ وژمه و نشرات ديپارتمنت زبان وادبيات پشتو برايش سپرده شد.

پس از تحول ٧ ثور ١٣٥٧ مدتی رياست مرکز بين‌المللی تحقيقات پشتو در اکادمی علوم افغانستان را با حفظ حقوق استادی پوهنتون به پيش برد. سپس رهسپار زندان پلچرخی ګرديد.بعد از رهايی از زندان به حيث عضو کميسيون احيای موزيم ملی و همزمان عضو کميتهء نظارت و کنترول نشرات راديو- تلويزيون واخبار و جرايد کار کرد.

به تعقيب آن رياست سازمان صلح و همبسته ګی و دوستی افغانستان را به عهده ګرفت.

از خزان سال ١٣٥٩ تا اواخر سال ١٣٦٢ خورشيدی به حيث رئيس فاکولتۀ زبان و ادبيات پوهنتون کابل ايفای وظيفه نمود. از سال ١٣٦٣ تا ١٣٦٥ به صفت استاد مهمان وظيفۀ تدريس افغانشناسی در شعبۀ آريانشناسی پوهنتون هومبولت برلين را به پيش برد. پس از برګشت به کشور باز هم وظيفۀ استادی در فاکولتۀ زبان و ادبيات را ادامه داد.

با سقوط حکومت دکتر نجيب‌الله و رسيدن مجاهدين بر سر قدرت در ٨ ثور ١٣٧١ کابل را همراه با فاميلش به قصد پشاور ترک ګفت. مدتی به حيث استاد و رهنمای پروګرام ماستری و داکتری در ديپارتمنت پشتوی پوهنتون پشاور اشتغال داشت و در ضمن کارهای پژوهشی ادبی، علمی و فرهنګی که در پهلوی تدريس از مصروفيت‌های هميشګی اش به شمار ميرود، را درآنجا ادامه داده، و افزون بر مقاله‌ها، شماری از کتاب‌های علمی و ادبی را به هزينۀ شخصی به چاپ سپرد. با وجود اين همه مصروفيت‌ها علايقش را با پوهنتون کابل يکسره قطع ننموده، با تحمل نا هنجاری ها در کشور در پوهنځی مربوط، کار تدريس را تا اواخر سال ۱٩٩۵ ماهی يک هفته نيز به پيش برد.

اواخر سنبلۀ ١٣٧٥ مطابق ستمبر ١٩٩٦ با استفاده از ويزۀ قانونی از سفارت انګلستان در اسلام‌آباد رهسپار اين ديار شده و تا اکنون زندګی جلای وطن را با فاميلش در شهر پوهنتونی اکسفورد به سر ميبرد، ولی رشتۀ پژوهش های علمی از راه ارتباط وهمکاری با شعبات خاورشناسی پوهنتون‌های اکسفورد، کيمبرج و لندن بيشتر از پيش ادامه داده و توانسته است، تا حال به تعداد ۳٨ اثر ادبی و زبانشناختی به چاپ رساند. ضمنا با شماری از نشريه‌ها اعم از درون مرزی و بيرونمرزی و سايت های انترنيتی افغانی در تهيۀ مطالب و مقالاتی در ارتباط مسايل زبانی، ادبی و سياسی همکاری قلمی داشته و در همايش های مربوط شرکت جسته است.

.استاد زيار کار شاعری و نويسندګی را از صنف هشتم مکتب آغاز کرده و نخستين شعرش را به زبان فارسی در بهار ١٣٣٤ خورشيدی سروده و ازآن به بعد در مطبوعات کشور حضور فعالی داشته است. وی در مدت زمان پنجاه سال افزون بر ٢٠ دفتر شعر و داستان حدود ١٣٠ اثر مستقل که بيشترينۀ آن ها پژوهشهای ګويشی در بيش از دوازده زبان افغانی، در راءس پشتو و پارسی دری را تشکيل ميدهد، در قيد نګارش آورده است.

فعاليت ژورنالستی که. از سال ۱۳۳٨ خورشيدی يعنی ازسال اول تحصيلش در فاکولتۀ زبان و ادبيات از ګزارشګری روزنامۀ هېواد تا امروز ادامه داشته، از سر ګرمی‌های فرعی ولی مستدام پوهاند زيار می‌باشد. درسال چهارم تحصيلی معاونيت و از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵٤ مسوؤليت (وژمه) و نشرات پشتوی فاکولتۀ ادبيات را به عهده داشت. زمانی نمايندۀ افتخاری روزنامۀ پيام ارګان نشراتی ح.د.خ.ا. در آلمان شرق بوده و دراين اواخرمسوؤليت پيشبرد نشريۀ دوماهۀ» نهضت ايندۀ افغانستان» را به دوش ګرفته است.

دکتر زيار از بابت شمار آثار پژوهشی و آفرينشی همراه با بيش از سه هزار مقالۀ علمی و ژورنالستيک به زبان‌های پشتو، فارسی، آلمانی و انګليسی بالاترين رکورد بعد از علامه عبدالحی حبيبی در افغانستان را دارا ميباشد. شماری آثار مستقل که تا حال از وی به چاپ رسيده، به ٣٨جلد ميرسند، از جمله کتب درسی: تيزس دکترا(به زبان آلمانی)، دستور زبان پشتو، واژه‌شناسی پشتو، طرز نګارش معياری پشتو ، قواعد ويژۀ شعر پشتو، پشتو و پشتون‌ها در روشنی زبانشناسی و فيلولوژی آريانی (ايرانی)، فرهنګ واژه‌های نو در پشتو با معادلت‌های فارسی، عربی، اردو و انګيسی، فرهنګ سرينه‌ها و پسينه‌های انګليسی- پشتو، زبان ادبی خوشحال خان خټک و غيره. از زمرۀ آثار آفرينشی ګزينۀ داستان‌های کوتاه، يک رمان و ١٧ دفتر شعر.

از مقالات و تراجم مهمی استار زيار به زبان های پشتو، پارسی، انګليسی و آلمانی به ګونۀ زير خلاصه ميشود:

مختصری پيرامون وجه تسميۀ خراسان و ترکيبات اسمی زبان فارسی نشرشده در مجلۀ خراسان، ارګان نشراتی مرکز زبان و ادبيات دری اکادمی علوم افغانستان، پښتو زبان پښتون‌ها به مثابۀ عمده‌ترين زبان اريانای شرقی(دومين جلد مجموعۀ مقالات سومين همايش پژوهش درفرهنګ باستان و شناخت اوستا، انجمن رودکی، پاريس ۱٩٩٨)، افغانستان مهد پيدايش نی، بلکه مهد پرورش فارسی دری است، از غلطی های مشهور ديرين تا واقعيت‌های علمی امروزين نشرشده در «آريانای بيرونمرزی»، زبان، نقش و کاربرد ان- از روزنامه تا سايت انترنيتی، بازهم از رويات و ګومګو های تاريخی - ادبی تا موازين ساينتيفيک زبانشناختی در مورد خاستګاه زبان پارسی(به شمول ګويش های افغانی و تاجيکی)- دو مقالۀ اخير از مدتی به اينسو در سايت نهضت اينده، ټول افغان ان لاين ګرديده، ساختار اتنو- لنګويستيک افغانستان(به زبان انګليسی در مجلۀ بيا ض، دهلی)، لويه جرګه(به زبان آلمانی در ګاهنامۀ بيونې، المان شرق)، پټه خزانه. واقعيت دارد و ساختار واژګانی پشتو(به زبان آلمانی در فصلنامۀ پشتو مربوط اکادمی علوم افغانستان).

از جملۀ ترجمه‌های مستقل کتابی از آلمانی به پشتو مانند: د کنېشکاد سره کوتل ډبرليک، پښتانه او ورونه مليتونه و همچنان برګردان پټه خزانه به آلمانی باتحليل و تجزيۀ دستوری برای شارل کيفر افغانستانشناس فرانسوی. البته تراجمی که تا امروز به ګونۀ پراګنده در رسانه‌ها از وی به چاپ رسيده، بی‌شمارند.

در راستای فعاليت‌های علمی- فرهنګی ديګر پوهاند دکتر زيار همانا شرکت فعال وی در همايش‌های علمی در داخل و خارج از افغانستان ميباشد، از جمله در دو همايش ساليانۀ« پژوهش در فرهنګ باستان و شناخت اوستا» در همبورګ المان و ګوتنبورګ سويدن در سال‌های ١٩٩٨و ٢٠٠٠ميلادی. اشتراک در فستيوال ادبيات افغانستان در مسکو، ليننګراد، باکو، دوشنبه و تاشکند( شوروی) در جون ۱٩٨۰. ايراد لکچرها در پوهنتون‌های دهلی، جواهر لال نهرو، حيدراباد، بمبی، عليګر و پنجاب هند. شرکت در چندين سيمينار اکادمی و ديپارتمنت پشتوی پوهنتون پشاور پيرامون وحدت املايې انشايی و کمپيوترايزيشن پشتو بين سال‌های ۱۳٧۱ و ۱۳٧۵. تعداد مصاحبه‌های که پوهاند زيار از حدود سی و پنج سال به اين سو با رسانه‌ها اعم از طباعتی و الکترونيکی در داخل و خارج از کشور انجام داده است، به صدها ميرسند.

شخصيت برازنده و چند بعدی پرفيسور زيار به مثابۀ استاد دانشګاهی (با پيشينۀ ٣٥ ساله)، زبانشناس، آريانشناس، ادبياتشناس، نژادشناس ، پژوهشګر، شاعر، نويسنده، فلکلورېست، ژورنالست، مترجم، منتقدادبی و اجتماعی... و در حال حاضر به منزلۀ يګانه متخصص ورزيدۀ زبان‌های آريانی، اعم از باستانی، ميانګين و نوين در ميان دانشمندان و فرهنګيان افغانی، ايرانی و آريانشناسان غربی دارای نام و نشانی بوده، نيم قرن از زندګی‌اش را وقف شګوفايی و بالندګی دانش و فرهنګ ملی نموده است.

استاد دکتر زيار در راستای عيارساختن زبان مادری‌اش با معاير زبانشناسی نوين و بويژه آريانشناسی، نقش پيشاهنګانه داشته، بيشترينه سعی و تلاش را دراين زمينه به خرچ داده است. در عين زمان، يکی از نوګرايان و پايه ګذاران شعر نو،آزاد و سپيد در پشتو نيز به شمارميرود. چنا نکه شاعر و نويسندۀ برجسته آقای بيرنګ کوهدامنی طی يا دداشتی بر دفتری شعری شان «اند و ژوند» در سال ١٣٦٦ به اين ارتباط مينويسد :

« ... ګذشته ازين، دکتور مجاوراحمد زيار در راه تشکل زبان واحد معياری و ادبی پشتو و وضع دانشواژه های نوين پشتو در برابر برخی اصطلاحات و واژه های خارجی کوشش‌های با يسته‌ی به سامان رسانيده است که بر ارباب علم و ادب پوشيده ‌نيست. پوهاند دکتور زيار را ميتوان از پيشګامان شعر آ زاد پشتو دانست که از سال هاپيش قا لب سنتی را شکسته و در اوزان آزاد تجربه های کرده که راه اورا ديګران دنبا ل کرده اند. کوشش های اين زبانشناس شاعردر راه نجات شعر پشتو از ابتذا ل و توقف نيز درخور يادآوری است که با جسارت يک شاعر و منتقد نترس دراين راه هميشه مبارزه کرده است.»

سيد رفعت حسينی شاعرنامدار پارسی دری درارتباط توصيف شخصيت چند بعدی پرفيسور زيار اين قول يکی ازبزرګان دانش و خرد را به جای دانسته است که: «شعر کمترين فضيلت او است.»

استاد عبدالروؤف بينوا يکی از دانشمندان و شعرای سرشناس کشورما ضمن پيشګفتاری بر ګزينۀ شعری‌اش (ګلکڅونه ۱۳۶۶) مينويسد «که څه هم د شينوارو په (حصارک) کې پيداشوی دی، خو له کوشنيوالي څخه نه حصارېدونکی طبيعت لري. ځکه يې نو(زيار) ځانته تخلص ټاکلی دی چې د ده د تلاش، سعې، فعاليت او تجسس ښکارندوی دی... . څو کاله وروسته چې وطن ته راځي، د ژبپوهنې متخصص او د پښتو ژبې د ګړدود د وچ ډګر ستر ګړدودوال ځنې جوړ شوی او د نويو وييونو(لعتونو) په جوړولو کې يې هم لوی لاس موندلی وو...).

خاورشناسان آريانشناسی از جمله استاد مورګنستيرن (ناروی)، لازار و شارل کيفر(اعضای اکادمی فرانسه)، لورنس (آلمان)، پنزل(امريکا). نيز طی تقريظ‌هايی بر تزس دکتورا و ديګر اثار پژوهشی در بارۀ زبان‌ها و ګويش‌های افغانستان، بويژه پشتو او را به مثابۀ زبانشناس و اريان شناس باصلاحيت و پشتکار افغانی در چهار دهۀ اخير ستوده‌اند. در ميان خاورشناسان ويژۀ آريانی - افغانی کمتر کسی سراغ مى‌شود که در کارهای پژوهشى‌اش در زمينه از آثار اين دانشمند بى‌بديل کشور ما سودی نجسته باشد.

دکتر زيار به ګونه‌يی که از آفرينش‌های ادبی و نوشته‌های انتقادی و اجتماعی‌اش پيدا است، يکی از مبارزين سرسخت چپی و انقلابی به شمار رفته، قربانی‌های زيادی را برای رهايی مردم عقب‌مانده و بلاکشيدۀ کشورش از رنج و عذاب، درماندګی، بې فرهنګی و بدبختی متحمل ګرديده است. با آنکه با حزب دموکراتيک خلق افغانستان و رهبری آن، حتا در مدت زمان عضويتش سر سازګاری نداشته و آن را به هيچ وجه ايدال نميدانست، ولی قطب مخالف متشکل از ګروه‌های چپ و راست افراطی اعم از ماويست‌ها، ملی‌ګرايان دست راستی، سيکتاريست‌ها... که محور اصلی آن را بنيادګرا يا ن مذهبی قرون وسطايی تشکيل مى‌دادند، به هيچ صورت بديل آن ندانسته و در مبارزه عليه آن خطر مرګ را بارها پذيرا ګرديده است.

از ايديولوژی مارکسيستی با بينش نقادانه و بشرخواهانه پيروی کرده، مارکسيزم دولتی طراز ستا لينستی و ماويستی که بدون ترديد شکست‌های فاجعه‌بار کنونی را در جنبش چپی و انقلابی به سطح همه‌ی جهان، به شمول کشور ما سبب ګرديده، يکسره مردود می‌شمارد.

بنا به همين بينش بود که وی پيوستنش را با پيشګامان«نهضت آيندۀ افغانستا ن» در همان سپيده‌دم پايه‌ګذاری آن در ٢۰۰۱ م. اعلام نموده، تا آرمان ديرينه‌اش را برای رهايی زحمتکشان کشور از ستم طبقا تی، فقر و تنګدستی تحقق بخشد.


منبع
________________________________________

رهین، رسول، کی کیست؟ (در فرهنگ برون مرزی افغانستان - جلد دوم)، سوید: شورای فرهنگی افغانستان، چاپ ۱۳٨۶ ش.

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

کارنامه و منش و کنش ِاستاد ابراهیم پورداوود

ابراهیم پورداوود، اوستاشناس، پژوهش گر برجسته‌ی ایران باستان


استاد «ابراهیم پور داوود» پسر حاجى داوود یكى از مالكان و تجار بنام گیلان در آدینه بیستم بهمن ماه ۱۲۶۴ خورشیدی در محله‌ی سبزه میدان رشت تولد یافت. درباره‌ی خودش گفته است:

«در زاد و بوم خود رشت در مكتب، اندكى خواندن و نوشتن آموختم ... در آن روزگاران هنوز در رشت مدارس جدید وجود نداشت. پدرم كه از بازرگانان و ملاكین بود میل داشت كه من و برادرانم چیزى بیاموزیم، ناگزیر مرا به مدرسه «حاجى حسن» فرستاد. سال‌‌ها در آنجا صرف و نحوى خواندم و از رییس آن مدرسه سید عبدالرحیم خلخالى كه در ۲۹ خرداد ۱۳۲۱ در تهران به بخشایش ایزدى پیوست، استفاده كردم ...»

در اردیبهشت ۱۲۸۴ به اتفاق برادرش سلیمان داوود زاده و استادش زنده یاد خلخالى به تهران آمده و به اختیار خود از علوم متداول آن دوره، طب قدیم ایران را برگزید. چند ماهى نیز در مدرسه «آلیانس فرانسه» مقدمات فرانسه را آموخت. پدرش اجازه ی مسافرت به خارج نمى‌داد، به ناچار در تیرماه ۱۲۸۷ چند روز پیش از وفات مظفرالدین شاه به قول خود، «رو به گریز نهاده، از بی راه از عراق (اراک) و كرمانشاه و بغداد به طرف بیروت حركت كرد. و در هنگام زمستان با رنج و مشقت بسیار خود را به مقصد رساند و به مدت دو سال در آنجا به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.در شهریور ۱۲۸۹ به فرانسه رفت و در دانشگاه پاریس به تحصیل حقوق مشغول شد. در ۱۲۹۴ فرانسه را ترک كرده و به آلمان رفت و حقوق را ادامه داد. «... بارى در آلمان ماندنى شدم. زبان آن دیار را آموختم و باز چند سالى در دانشكده ی برلین حقوق خواندم. اما نمى‌دانستم كه این تحصیل به چه كارم خواهد آمد. در دل حس مى‌كردم كه عشق و علاقه‌ام تحصیلى است كه به ایران باستان مربوط باشد. به یاد دارم روزى در دبیرستان بیروت، استاد فرانسه ما موضوعى از براى امتحان به ما داد. من به جاى آنكه آن موضوع را بنویسم، چیزى نوشتم راجع به ایران باستان و به همین ملاحظه كه از موضوع خارج شده بودم، نمره ی بدى گرفتم. بنابراین صلاح در این بود كه دست از حقوق بكشم، چنانكه دستم از طب قدیم كوتاه شد. همانطور هم شد. روزى كه دیدم به چند زبان اروپایى آشنا هستم و به كتبى كه درباره‌ی ایران باستان نوشته شده دسترسى دارم و مى‌توانم از استادان بزرگ خاورشناس بهره‌‌ور شوم، بساط حقوق را برچیده منحصرا ایران را موضوع تحصیل و مطالعه‌ی خود قرار دادم. این زمینه بسیار پهناور كه از هزار سال پیش از مسیح تا هفت سده پس از میلاد امتداد دارد، كافى است كه كسى را در مدت شصت و هفتاد سال به كار و كوشش وادارد ...»

دانشمند پارسى «بهرام گور انكساریا»، درباره‌ی تحصیلات پورداوود در رشته‌ی ایران باستان، در مقدمه‌ی یشت‌ها مى‌نویسد: «... به آلمان براى مطالعات خاورشناسى شتافت و سال‌ها از محضر استادان بزرگ، ادبیات مقدس و معارف زرتشتى را در آلمان و فرانسه بیاموخت و بدان درجه شایستگى رسید كه توانست ترجمه اى از سرودهاى پیامبران ایران كه به زبان كهن اوستایى تقریر شده، به زبان نوین ایرانى (پارسى) به جهان ارزانى دارد ...»

ابراهیم پورداوود در جوانى شور سیاسى داشت و اشعار ملى و وطنى مى‌سرود... او پس از اینكه از بیروت براى ادامه تحصیل به پاریس آمد، فعالیت سیاسى دامنه‌دارى را آغاز كرد و با مجامع ایرانیان و محافل سیاسى فرانسویان براى بیان اوضاع تاریک وطن اقدامات مختلفى را پیش گرفت. روزنامه ی ایرانشهر كه به مدیریت او در پاریس نشر شد یكى از آن كارهاست. پورداوود با شور خدمت به مهین به بغداد آمد و روزنامه ی رستخیز را منتشر ساخت. این روزنامه را به طور مستقل به عنوان صاحب امتیاز و سردبیر با نام مستعار گل نخست در بغداد، سپس در كرمانشاه و دیگر بار در بغداد انتشار داد. (۸ اوت ۱۹۱۵ م. تا مارس ۱۹۱۶ م.) در سرمقاله‌ی نخستین شماره‌ی این روزنامه مى نویسد :

«... روزنامه ی رستخیز كه در این روزگاران جنگ از پرده سر به در كرده مى‌خواهد ایرانیان را از این روز رستخیز آگاه ساخته، مانند نفخه صور آنان را به سوى قیامت عظماى رزم بخواند، با زبانى ساده همه ایرانیان را از فرصت این روزهاى تاریخى یادآور است، بدون تمایل به فرقه‌‌اى مخصوص عموم طبقات را از خرد و بزرگ، از توانگر و بینوا به سوى اتحاد و اتفاق مى‌خواند. برخیزید! برخیزید! بشتابید! تا خانه‌ی خود را از دشمن نپرداخته‌اید، از پاى ننشینید ...»
عثمانى‌ها نشر روزنامه را ممنوع ساختند.

پس از بازگشت به ایران نخست به عضویت فرهنگستان در آمد و سپس کرسی ادبیات باستان و زبان اوستا در دانشگاه تهران به او سپرده شد. کتاب اوستا سنگر و تکیه‌گاه استاد پور داوود و تسلط و تبحر او در این زمینه مورد تصدیق همگان و گفته هایش در این زمینه سند و حجت به شمار می‌رفت. ترجمه‌ی اوستا بزرگترین تالیف اوست. و نثر زیبا و شعر گونه‌ای که در این ترجمه بکار برده تسلط او را بر ادبیات فارسی نشان می‌دهد.از پورداوود گزارش اوستا در ده جلد، ایرانشاه، خرمشاه، پوراندخت، گفت و شنود فارسی، هرمزد نامه، و ده‌ها مقاله‌ی تحقیقی در مجلات ایرانی و خارجی به یادگار مانده است. و در سال ۱۳۴۷ در گذشت، آرامگاه او در سبزه میدان رشت واقع شده است.

دکتر جليل دوستخواه، درباره استاد پورداود مى‌نويسد:

ابراهيم پورداود (رشت، ۱۵ اسفند ۱۲۶۴- تهران ٢٧ آبان ۱۳۴۷)، پس از گذراندن دوره‌های آموزشی نخستين در زادگاهش، به يک مدرسه سنتی در حوزه ديني رفت تا درس دين و فقه بياموزد. اما ديری در اين حال و هوا نماند و آن سودا را از سر بيرون کرد و سپس برای پيگيری آموزش، رهسپار بيروت شد که در آن زمان به سبب بودن آموزشگاه‌‌های اروپايي در آن جا، دروازه جهان باختر به شمار مى‌آمد و برخی از خانواده‌های توانا و پويا و پيشرو و آينده نگر ميهنمان، فرزندانشان را بدان جا مى‌فرستادند. ولی در آنجا نيز ديری نپاييد و سرشت بلند پرواز و جستارگرش، پيش از جنگ جهانی يکم، او را به اروپا کشانيد.

پورداود، نخست در فرانسه دانشجوی رشته حقوق شد؛ اما در سفری که به آلمان کرد، به سبب شرايط زمان جنگ، نتوانست از آن کشور بيرون رود و ناگزير از درنگی درازمدت در آن جا شد. او که از اوان نوجوانی دلی پر از مهر و سری سرشار از سودا و شور ايراندوستی داشت و تا بدان هنگام، نتوانسته بود رهرو آگاه و پيگير اين راه شود، محيط آلمان را که با کارهاي والای دانشمندان ايران شناس در دانشگاه ها و پژوهشگاه‌‌هايش پايگاه بزرگ ايرانشناسی در جهان آن روز بود، به درستی مناسب آرمان بلند خويش شناخت. او فرصت اقامت ناگزير در آن سرزمين را غنيمت شمرد و همه توش و توان و همت خويش را بدين کار گماشت و آموزش و پژوهش در گاهان زرتشت و بخش‌های پنجگانه اوستای پسين را به منزله کهن‌ترين سرودها و متنهای برجامانده از ايرانيان باستان، هدف اصلی و دستور کار خويش قرارداد. از آن پس، سالهای دراز با برخورداری از دانش و دستاوردهای ارزشمند پژوهندگان نامدار آن کشور به کار پرداخت و سپس برای نخستين بار، آموخته ها و پژوهيده‌های خود را به زبان مادرى‌اش برگردانيد. او در دهه‌های پس از آن و تا هنگام خاموشى‌اش، دفترهای گزارش و يادداشتهای گاهان و اوستای نو را نخست در هندوستان و بعد در ايران نشر داد و پس از سده‌ها، جای خالی بزرگی را در زبان فارسی پر کرد.

آوازه کوشش و کنش والای پورداود، در اندک زمانی به همه جهان و دلبستگان به فرهنگ باستانی مان رسيد. پارسيان هندوستان در سال ۱۳۰٤ (۱٩٢۵ ميلادی) پورداود را به هند فراخواندند و بزرگداشت شايسته‌ای از وي به کار آوردند. او - که تا سال ۱۳۰٧ در هندوستان ماند - فرصتی زرين يافت که با برخی از خاستگاه های سنتی گاهان شناسی و اوستاپژوهی آشنا شود و با شماری از دانشوران پارسی، در زمينه کار خود گفت و شنود و داد و ستد انديشگی داشته باشد و دامنه گسترده‌تری به پژوهش‌هايش ببخشد.

در همين سفر بود که چاپ چند بخش از گاهان و اوستاي نو را با پشتيبانی و دهش ميزبانان خود آغاز کرد. کاری که آن را پس از بازگشتش به ايران در سال ۱۳۱۶، در تهران پی گرفت.

استاد پورداود در سال ۱۳۰٧ از بمبئی به آلمان بازگشت و کارهای پژوهشی‌اش را با دامنه‌ای فراختر ادامه داد. وی در سال ۱۳۱۱ (۱٩۳٢ ميلادی) به فراخوان رابيند رانات تاگور، شاعر نامدار بنگالی، برای تدريس فرهنگ ايران باستان در دانشگاه وی ويسو بهاراتی در شانتی نيکيتان - که تاگور خود بنيادگذار آن بود - بار ديگر به هندوستان سفرکرد و دو سال ديگر را در آن جا گذراند. در مدت اين سفر، تاگور جشن گلريزان شکوهمندی برای ارج گزاری کوشش ايران شناختی پورداود برگزار کرد و پارسيان هند نيز او را به آيين «يزشن» - که جز زرتشتيان بدان راه ندارند - فراخواندند و حضورش را گرامی داشتند. (به جز وی، تنها سه تن ديگر از غير زرتشتيان، يعنی دانشمندان ايران شناس و اوستاپژوه باختری، هوگ آلمانی، جکسن آمريکايی و منان فرانسوی، بدين آيين راه يافته بودند.)

استاد در سال ۱۳۱۳ از بمبئی به آلمان بازگشت و کار خويش را دنبال کرد. اما در سال ۱۳۱۶، هرچند هنوز کارهای ناتمامی در زير دست داشت و نيازمند به بهره‌گيری از دستاورد دانشمندان آلمانی بود، ناگزير شد که به تهران بازگردد و در آن جا در وضع بسيار دشواری به کار بپردازد. با اين همه، بر اثر پشتکار و همت و اراده نستوهش توانست کمبودها و تنگناها را پشت سر بگذارد و خويشکاری شگرفش را به سرانجامی سزاوار برساند.

دانشگاه تهران که در هنگام بازگشت پورداود به ميهن، تازه دو سه سالی از گشايش آن مى‌گذشت، با تاييد سزاوار پايگاه دانشی و پژوهشی او، کرسی استادی ادب و فرهنگ باستانی ايران را بدو سپرد. وی به منزله بنيادگذار دانش شناخت ايران باستان، از آن زمان تا پايان زندگانی برومندش، افزون بر پروردن صدها دانشجو و پژوهشگر در اين زمينه - که برخی از آنان سپس به استادی در همين رشته رسيدند - به کار گزارش سرودها و متنهای کهن برجامانده ايرانی پرداخت و ميراث گرانمايه‌ای را که سده‌ها ناشناخته و دور از دسترس و فرورفته در غبار فراموشی مانده بود، از هزارتوهای رازآميز بيرون کشيد و به دانشگاه و پژوهشگاه‌‌ها و کتابخانه‌های همگانی و سپس به خانه‌های همه ايرانيان کشانيد و ارج و پايگاه والای آن را بر همه دوستداران ايران آشکار گردانيد.

پورداود در گزارش گاهان و اوستای نو، هيچگاه به دست کم خرسند نشد و تا آنجا که مى‌شد به پيش رفت تا هرچه بيشتر و رساتر بنويسد و ژرفانگري و کنجکاوی کند و گوشه و کنارهای درونمايه سخن را روشنی بخشد. يکی از سودمندترين و آموزنده‌ترين سويه‌های کار او اين بود که در تنگنای خاستگاه‌ها و پشتوانه‌های برجامانده و يافتنی از ايران باستان نماند و همه تاريخ و فرهنگ و ادب هزاره اخير را نيز - که فرآورده‌هايش بيشتر و يافتنی تر بود - در چشم انداز خويش جای داد و راه پيموده بزرگان اهل انديشه و فرهنگ ايران در سده های نزديکتر به روزگارش را با طی زمان و مکان، گام به گام درنورديد و در هر جا که نشان پای از روزگاران سپری شده کهن يافت، آن را غنيمت شمرد و گرامی داشت و پيوند آن را با بنيادها و سرچشمه‌ها در هزاره‌های دور دريافت و آفتابی کرد. استاد در اين رهگذر دهها کتاب تاريخی و ديوان شعر را (خواه به فارسی، خواه به عربی) کاويد و صدها اشاره و بيت و عبارت را از آنها برگرفت و در بافتار گسترده گزارش خود گنجانيد تا خواننده دريابد که سرچشمه سرچشمه‌ها در کجاست. از اين ديدگاه، می‌توان گفت که او نه مترجم يا گزارشگر ساده سرودها و متنهای برجامانده ديرينه، بلکه فراهم آورنده و سامانبخش پاره‌ای پراکنده و ازهم گسيخته فرهنگ پريشان شده ميهن خويش بود. او در اين کنش والايش، شاگرد فردوسی بزرگ بود و پا بر جاي پاي استاد توس گذاشت و اگرچه حماسه‌ای نسرود، هزارهای پس از او، گزارشی حماسه گونه از نياکان، به هم ميهنانش پيشکش کرد. او نخستين کسی بود که در گستره پژوهش، توانست ديوار ميان دو بخش پيش و پس از اسلام تاريخ ايران را فروريزد و به ايرانيان اين روزگار و آيندگان نشان‌دهد که پيشين‌های نه تنها هزارساله، بلکه هزاران ساله دارند و صدها گوهر شب چراغ در گنج شايگان نياکانشان نهفته است.

دوره گزارش گاهان و اوستاي نو پورداود، فرهنگنامه يا دانشنامه تاريخ و ادب کيش مزداپرستی از آغاز تا روزگار وی به شمار ميآيد که هرچند پاره ای از داده‌های آن در پژوهش‌های پسين و با دستيابی پژوهندگان به پشتوانه‌های نويافته، گونه و روايت بهتر و رساتری يافته است، اعتبار پژوهشى‌اش از جهت‌های بسياری همچنان برجاست. اين گزارش، خود سرچشمه بزرگی است برای کوشش‌های پسين شاگردان و رهروان راه فرخنده استاد. برای نمونه، کتاب بسيار ارجمند دوجلدی مزديسنا و ادب فارسی، تاليف استاد زنده ياد دکتر محمد معين، پيگيری سزاوار راه استادش پورداود به شمار مى‌آيد.

دستاورد پورداود، تنها دوره گزارش گاهان و اوستای نو نيست. چندين کتاب ديگر و نيز ده‌ها گفتار جداگانه که همه با بن مايه‌ها و درونمايه‌های فرهنگی ايرانی سر و کار دارند، از جمله نوشته‌های او به شمار مى‌‌آيند.


منبع
________________________________________

برگرفته از: دکتر جليل دوستخواه، یادی از استاد ابراهیم پورداوود، سايت اينترنتی آريابوم

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

ايران‏شناسی [وقتی پارس، ایران شد!]

When Persia became Iran

نوشته: دکتر احسان يارشاطر

This article is a part of "Persia or Iran" by Professor Ehsan Yarshater, published in Iranian Studies, Vol. XXII, No.1, 1989.
In 1935 the Iranian government requested those countries which it had diplomatic relations with, to call Persia "Iran", which is the name of the country in Persian.

The suggestion for the change is said to have come from the Iranian ambassador to Germany, who came under the influence of the Nazis. At the time Germany was in the grip of racial fever and cultivated good relations with nations of "Aryan" blood. It is said that some German friends of the ambassador persuaded him that, as with the advent of Reza Shah, Persia had turned a new leaf in its history and had freed itself from the pernicious influences of Britain and Russia, whose interventions in Persian affairs had practically crippled the country under the Qajars, it was only fitting that the country be called by its own name, "Iran." This would not only signal a new beginning and bring home to the world the new era in Iranian history, but would also signify the Aryan race of its population, as "Iran" is a cognate of "Aryan" and derived from it.

The Iranian Ministry of Foreign Affairs sent out a circular to all foreign embassies in Tehran, requesting that the country thenceforth be called "Iran." Diplomatic courtesy obliged, and by and by the name "Iran" began to appear in official correspondence and news items.

At first "Iran" sounded alien (for non-Iranians), and many failed to recognize its connection with Persia. Some (Westerners) thought that it was perhaps one of the new countries like Iraq and Jordan carved out of the ruins of the Ottoman Empire, or a country in Africa or Southeast Asia that had just been granted independence; and not a few confused it with Iraq, itself a recent entity.

As time passed and as a number of events, like the Allied invasion of Iran in 1941 and the nationalization of the oil industry under Prime Minster Dr Mohammad Mosaddeq, put the country in the headlines, the name "Iran" became generally accepted, and "Persia" fell into comparative disuse, though more slowly in Britain than in the United States.

منبع
________________________________________

برگرفته از: مقاله When Persia became Iran از سایت فارسی نت


۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

دكتر عبدالحسين زرين‌كوب

سلطه اعراب مسلمان بر ايران زرتشتی

دو قرن مقاومت مردم

سكوت تاريخ نويسان

علی دهباشی


سرانجام ‌بعد از گذشت بيست ‌سال و پس از خاموشی دكتر عبدالحسين زرين‌كوب كتاب« دو قرن سكوت» از ليست سياه ممنوع الانتشار خارج شد و مجوز چاپ گرفت و ماه گذشته به بازار كتاب عرضه شد. «دو قرن سكوت» پس از انقلاب يكبار بطور رسمی توسط انتشارات جاويدان منتشر شد كه هفته بعد از انتشار جمع‌آوری و خمير شد. اما بارها به صورت «قاچاق»، «زيرزميني»، «زيراكس» و «افست» تجديد چاپ شد و در بازار سياه كتاب‌های ممنوعه تا مبلغ هفت هزار تومان به فروش رفت.

«دو قرن سكوت» سرگذشت و يا به عبارت صحيح‌تر، تاريخ حوادث سياسی و اجتماعی ايران است در دو قرن اول اسلام. در آن دو قرنی كه از سقوط دولت ساسانی تا روی كار آمدن دولت طاهريان بر ايران گذشت. تاريخ اين دو قرن ايران را، پيش از اين نويسندگان و تاريخ‌نويسان به اجمال و اختصار بيان كردند و فقط به ذكر اين مطلب اكتفا كردند كه در تمام مدت اين دو قرن، ايران در زير سلطه تازيان بود و چنان تحت استيلای اعراب قرار داشت كه مردم ايران حتی خط و زبان خود را فراموش كردند. در صورتيكه كه اين دو قرن روزگار انقلاب‌ها و كشمكش‌های مهم بوده است. قيام‌های بزرگ در طی آن پديد آمده است و حوادث مهم و شگرف بی‌نظيری مانند جريانات ابومسلم و مقنع و بابك و مازيار و افشين در اين روزگار به صحنه حوادث تاريخ ايران پای نهاده است. عقايد و افكار تازه مانند آيين شيعه و زيديه و نهضتهای مهم مانند نهضت شعوبيه و سياه جامگان و سپيد جامگان و سرخ جامگان در اين روزگاران روی نموده است. «دو قرن سكوت» سرنوشت اين دو قرن از تاريخ ايران است و چون تاريخ‌نويسان تاكنون درباره آن سكوت كرده‌اند، نام «دو قرن سكوت»بر سرگذشت اين دو قرن نهاده شده است. بخصوص كه در طی اين دو قرن آشوب ها و غوغاهای سياسی، زبان فارسی در «سكوت» غرق بوده و اثری از آن پديد نيامده است. «دو قرن سكوت» ابتدا به صورت پاورقی در نشريه «مهرگان»ارگان «جامعه ليسانسيه‌های دانشسرای عالی» منتشر شد. و بعد در سال ۱۳۳۰ برای نخستين بار به صورت كتاب توسط «جامعه ليسانسيه‌های..» منتشر شد. دكتر زرين‌كوب در بخشی از مقدمهٔ چاپ اول زير عنوان «چند اعتراف از نويسنده» چنين می‌نويسد: «اكنون اجازه بدهيد كاری را كه برای من از يك اعتراف دينی دشوارتر و از يك بازجوئی قضائی ملال‌انگيزتر به نظر می‌رسد برای شما آغاز كنم. وقتی نويسندگان مهرگان به من تكليف كردند كه دورنمائی از گذشتهٔ ايران- از گذشته ادبی ايران ترسيم كنم به حيرت افتادم. زيرا روشنائی ضعيف و رنگ پريده‌ای كه اسناد و منابع موجود بر ظلمات قرون گذشته افكنده است آن مايه نيست كه به يك هنرمند چيره دست اجازه دهد دورنمائی از گذشته ترسيم نمايد، اما من كه هنرمندی چيره‌دست هم نيستم آيا از عهدهٔ انجام اين تكليف برمی‌آيم؟ هرگز چنين گمانی نداشته‌ام. با اين حال چاره نبود. كوشيدم طرح بيرنگی از يك دورنما در اين اوراق ترسيم كنم. اين طرح، ناقص، مبهم و تاريك جلوه خواهد كرد. باشد. اگر روزی تمام زوايای دهليز تاريك گذشته روشن شود ديگران به جای اين طرح بيرنگ به دورنماهای زنده و گويا خواهند پرداخت. اما برای من، پيش ازين مقدور نبود. سعی كردم خطوط و امواج نمايان و برجسته را كه در سيمای «گذشته ايران» مشاهده كردم ترسيم نمايم. سعی كردم آنچه را از رنج و شوق و بيم و اميد و مهر و خشم در زندگی گذشتگان ديده‌ام تصوير كنم. با اين حال وقتی اين يادداشتها را برای پاورقی يك روزنامه می‌نوشتم گمان نمی‌كردم هرگز لازم بيايد آنها را به صورت كتابی درآورم. به همين جهت لازم نديدم تناسبی را كه در يك كتاب، در يك كتاب تاريخ ميان اجزاء و اسناد بايد وجود داشته باشد رعايت كنم، زيرا آنچه می‌نوشتم تاريخ نبود، يادداشت‌ها و حاشيه‌هائی بر تاريخ بود. نمی‌خواستم اسناد و شهادت‌ها را بر محك تحقيق عرضه كنم و از آن ميان «حقيقت» را كه در تاريخ هميشه ظنی و مشكوك خواهد بود بيابم. می‌كوشيدم كه از خلال پرونده‌های گره خورده و فراموش شده تاريخ، آنچه را مظهر هدف‌‌ها، شورها و هيجانهای مردم است بيرون آورم. در تاريخ ملاك يقين چيست؟ گمان می‌كنم علم هنوز، برای اين سئوال جواب قانع كننده‌ای نيافته باشد. آنچه از اسناد و شهادات، بعد از تحقيق اعلام كند. اما كيست كه بتواند در تاريخ مانند علوم، روش تجربی را بكار بندد؟ من در تهيه اين يادداشت‌ها، گذشته از مطالعه متون و منابع كهنه عربی و فارسی، تا جائيكه توانسته‌ام از پژوهشهای دانشمندان فرنگی نيز استفاده كرده‌ام، اما برای آنكه مايه ملال خوانندگان نگردد كوشيده‌ام شيوه بيان دشوار و پيچيده محققان را بكار نبرم. آيا در پاره‌ای موارد نيز از خود و احساسات خود زياد مايه گذشته‌ام؟ شايد. اين را انكار نمی‌كنم. اما در اين محيط انديشه و احساسات كه ادبيات نام دارد كيست كه از جهان خود، از جهان احساسات و الهامات خود، بتواند يك دم و يك قدم خارج شود؟ بی‌طرف‌ترين جويندگان حقيقت نيز، حتی وقتی كه بی‌طرفانه در پی حقيقت می‌رود؟ حتی جائيكه حقيقت، حقيقت محض مجرد را می‌جويد، از احساسات و تمايلات خود پيروی می‌نمايد. اما اين اعتراف‌نامه را بدون ذكر اين نكته نمی‌توانم تمام كنم كه طبع و نشر اين يادداشتها به صورت كتاب حاضر مرهون كوشش من نيست. اگر تشويق و اهتمام دوست ازجمندم آقای محمد درخشش نبود شايد هرگز بانتشار آنها، رضا نمی‌دادم.» چاپ اول«دو قرن سكوت» به سرعت ناياب می‌شود. دكتر زرين‌كوب به تجديد چاپ رضايت نمی‌دهد تا در فرصت مناسب به تجديد نظر دربارة كتاب بپردازد. زرين‌كوب جوان پنج سال وقت و انرژی صرف می‌كند و منابع متعدد را از ديده می‌گذارند تا در ارديبهشت ۱۳۳۶ متن گسترش يافته و تجديد نظر شده اثر از سوی انتشارات اميركبير منتشر می‌شود. دكتر زرين‌كوب در مقدمه چاپ دوم می‌نويسد:

«در تجديد نظری كه در اين كتاب، برای چاپ تازه‌ای كردم، روا نديدم كه همان كتاب نخستين را، بی‌هيچ كاستی و فزونی چاپ كنم. كيست كه بعد از چند سال كتابی را كه نوشته است بنگرد و در آن جای اضافه و نقصان نبيند؟ تنها نه همين امثال عماد كاتب باين وسواس خاطر دچار بوده‌اند، كه بسياری از مردم درباره كارهايی كه كرده‌اند همين شيوه را دارند. اما محرك من، اگر فقط وسواس خاطری بود، شايد به همين اكتفا می‌كردم كه بعضی لغت ها را جابجا كنم و بعضی عبارت ها را پيش و پس ببرم. در تجديد نظری كه در كتابی می‌كنند بسيار آسان بيش از اين كاری نمی‌كنند. اما من ترتيب و شيوه كتاب اول را بر هم زدم و كاری ديگر پيش گرفتم. از آنچه سخن شناسان و خرده‌گيران، در باب چاپ سابق گفته بودند، هر چه را وارد ديدم به منت پذيرفتم و در آن نظر كردم. در جايی كه سخن از حقيقت جويی است چه ضرورت دارد كه من بيهوده از آنچه سابق به خطا پنداشته‌ام دفاع كنم و عبث لجاج و عناد ناروا ورزم؟ از اين رو، در اين فرصتی كه برای تجديد نظر پيش آمد، قلم برداشتم و در كتاب خويش بر هر چه مشكوك و تاريك و نادرست بود، خط بطلان كشيدم. بسياری از اين موارد مشكوك و تاريك جاهايی بود كه من در آن روزگار گذشته، نمی‌دانم از خامی يا تعصب، نتوانسته‌ بودم به عيب و گناه و شكست ايران به درست اعتراف كنم. در آن روزگاران، چنان روح من از شور و حماسه لبريز بود كه هر چه پاك و حق و مينوی بود از آن ايران می‌دانستم و هر چه را از آن ايران– ايران باستانی را می‌گويم- نبود زشت و پست و نادرست می‌شمردم. در سالهايی كه پس از نشر آن كتاب بر من گذشت و در آن مدت، دمی از كار و انديشه در باب همين دوره از تاريخ ايران، غافل نبودم در اين رای ناروای من، چنانكه شايسته است، خللی افتاد. خطای اين گمان را كه صاحب نظران از آن غافل نبودند، دريافتم و در اين فرصتی كه برای تجديد نظر در كتاب سابق بدست آمد لازم ديدم كه آن گمان خطای تعصب آميز را جبران كنم. آخر عهد و پيمانی كه من با خواننده اين كتاب دارم آن نيست كه دانسته يا ندانسته، تاريخ گذشته را به زرق و دروغ و غرور و فريب بيالايم. عهد و پيمان من آن است كه حقيقت را بجويم و آن را از هر چه دروغ و غرور و فريب است جدا كنم. در اين صورت ممكن نبود كه بر آنچه در كتاب خويش نادرست و مشكوك می‌ديدم از خامی و ستيزه‌رويی خويش، خط بطلان نكشم و خواننده‌ای را كه شايد بر سخن من بيش از حد ضرورت اعتماد می‌ورزد با خويشتن به گمراهی بكشانم. اين حقيقت طلبی كه من آن را شعار خويش می‌شمردم، وظيفه ديگری نيز بر عهده من داشت: می‌بايست آنچه را در اين كتاب مبهم و مجمل گذاشته بودم، به پاس حقيقت روشن كنم. خواننده جوانی كه آن كتاب سابق مرا خوانده بود، در ذهن خويش پرسشهايی می‌داشت كه من در آنجا، بدانها جوابی نداده بودم. سبب سقوط و شكست سامانيان چه بود؟ چه روی داد كه صحرا نوردان كم فرهنگ، سرنوشت تمدنی چنان عظيم و با شكوه را بر دست گرفتند؟ در اين دو قرن، كه تاريخ‌نويسان اخير ما در باب آن سكوت كرده‌اند چه سبب داشت كه زبان فارسی چون گمشده‌يی ناپيدا و بی‌نشان ماند؟ در آن مدت كه شمشيرزنان ايران به هر بهانه‌ای بر تازيان می‌شوريدند و با عربان و مسلمانان جنگ و پيكار می‌كردند مغان و موبدان در برابر آيين مسلمانی چگونه بحث و جدل می‌كردند؟ اينگونه سوالها را كه بر هر خاطری می‌گذشت لازم بود كه در آن كتاب جواب بگويم. اما در چاپ نخستين پيرامون اين مسائل نگشته بودم تا مگر به هنگام فرصت در مجلدی ديگر بدان سوالها پاسخ بگويم.. و هنگامی كه به تجديد نظر در آن كتاب پرداختم، تا آن را برای چاپ دوم آماده سازم، گمان كردم كه اين فرصت به دست آمده است.. اما برای چه نام كتاب را كه سرگذشت دو قرن از پرماجراترين ادوار تاريخ ايران است، «دو قرن سكوت» گذشته‌ام و نه دو قرن آشوب و غوغا؟ اين را يكی از منتقدان، پس از انتشار چاپ اول كتاب پرسيده بود. اين منتقد عزيز، اگر كتاب مرا از سر تا آخر با دقت و حوصله كافی خوانده بود جواب خود را در طی كتاب می‌يافت. نه آخر در طی اين دو قرن زبان ايرانی خاموشی گزيده بود و سخن خويش جز بر زبان شمشير نمی‌گفت؟ با اين همه در چاپ تازه‌ای كه از آن كتاب منتشر می‌شود شايد مناسب بود كه نام تازه‌يی اختيار كنم. اما به نام تازه‌ای چه حاجت؟ اين كتاب را، وقتی كه نوزادی خرد بود بدان نام می‌شناختند چه زيان دارد كه اكنون نيز، با اين رشد و نمائی كه يافته است به همان نام سابق بشناسند؟ باری، آنچه مرا بر آن داشت كه در اين چاپ تازه نيز، كتاب سابق را بی‌هيچ فزود و كاستی چاپ نكنم وظيفة حقيقت جوئی بود. اما در اين تجديد نظری كه كردم، آيا وظيفة خويش را درست ادا نموده‌ام؟ نمی‌دانم و باز بر سر سخن خويش هستم كه نويسندة تاريخ، هم از وقتی كه موضوع كار خويش را انتخاب می‌كند از بی‌طرفی كه لازمه حقيقت‌جوئی است خارج شده است. ليكن اين مايه عدول از حقيقت را خواننده می‌تواند بخشود. من نيز اگر بيش از اين از حقيقت تجاوز نكرده باشم خرسندم. با اين همه بسا كه بازنتوانسته باشم از تعصب و خامی بر كنار بمانم. در هر حال از اين بايت هيچ ادعايی ندارم: ادعا ندارم كه در اين جستجو به حقيقتی رسيده‌ام. ادعا ندارم كه وظيفة مورخی محقق را ادا كرده‌ام. اين متاعم كه تو می‌بينی و كمتر زينم. (فروردين ۱۳۳۶ عبدالحسين زرين‌كوب)

از چاپ دوم به بعد متن «دو قرن سكوت» تغيير نكرد و چاپ‌های بعدی بر اساس اين متن استوار بوده است. اينك چاپ نهم با يك تفاوت (از چاپ دوم تا هشتم) منتشر شده است ناشر (انتشارات سخن)در يادداشتی در صفحات اوليه كتاب نوشته است: «برای ارزيابی بهتر خوانندگان درباره نظريه‌های ارائه شده در كتاب، با كسب اجازه از دكتر عبدالحسين زرين‌كوب، نقد و نظر استاد شهيد مطهری را در آغاز كتاب عيناً آورده‌ايم.» آنچه كه از مرحوم مرتضی مطهری نقل شده بخشی از كتاب «خدمات متقابل ايران و اسلام» است كه به دو قرن سكوت» پرداخته شده و به تحليل‌های زرين‌كوب پاسخ داده شده است. به نظر می‌رسد چاپ اين مطلب به نوعی شرط مجوز انتشار بوده است. و سرانجام از مشكلاتی كه «دو قرن سكوت» برای نويسنده‌اش پديد آورد بگوئيم. دكتر زرين‌كوب در بخشی از رسالة «حكايت همچنان باقی» «.. اما از آنچه نوشتم بعضی به شدت مايه آزارم شد.. دو قرن سكوت از تو بيش از همه آزار كشيدم يادت هست.. يادت هست؟ در سرنوشت تو اين بود كه بارها در پيچ و خم راه‌هايت با سوءظن يا سوء تفاهم برخورد كنی. اگر در وجودت چيزی خلاف حقيقت هست از خدا می‌خواهم خلق را از گزند آن در امان دارد و اگر جزيی از حقيقت هست اميد هست با سوء تفاهم عاری از منطق مواجه نشوی.» مشكلات «دو قرن سكوت» برای دكتر زرين‌كوب تا آنجا پيش رفت كه مأموری در فرودگاه در اوايل دهه شصت به خاطر اين كتاب قصد ممانعت از سفر معالجاتی برای نويسنده را پيش آورد. در بخشی از يادداشتهای روزانه دكتر زرين‌ به تاريخ تير ماه ۱۳۶۰ چنين می‌خوانيم: «... پسر بچه نوبالغی بود، با ته ريش نو رسته و با لباس سياه عزا پشت ميز نشسته بود، و بی‌آنكه به من «اجازه» نشستن بدهد با عتاب و خطاب از من بازجويی می‌كرد. ناچار نشستم و سعی كردم به سوالهايش جوابهای كوتاه بدهم. - آن كتاب تاثير بدی داشت. (خونسردی را حفظ كردم و او ادامه داد) - به عرب‌ها اهانت بود. زنم پرسيد آنها هم اكنون به ما تعرض كرده‌اند. (اخم هايش توی هم رفت) - اين حرف ديگريست. (با سادگی پرسيدم) - صحبت از كدام كتاب است. - كتاب دو قرن... دو قرن چه؟ رفيقش افزود: سكوت و بلافاصله ادامه داد اما استاد شهيد از نويسنده در يك كتاب ديگر تعريف كرده‌اند. - عجب، خوب پس شما آزاديد. در بازگشت دوباره راجع به اين كتاب صحبت خواهيم كرد. هواپيما تأخير داشت و هر دو جوان با خوش خلقی و عذرخواهی چمدانهای ما را به هواپيما رساندند.» بعدها نيز يكی از دلايل اصلی آورده شدن نام وی در برنامه تلويزيونی «هويت» همين اثر بوده است.


منبع
________________________________________

برگرفته از: پيك هفته، به نقل از رونا

تعداد بازديدکنندگان