۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

پنجمین سال درگذشت استاد احمد جاوید

نام چو جاوید شد مردنش آسان کجاست

بصیر احمد حسین زاده نویسنده و پژوهشگر افغان در مشهد


۹ اسد (مرداد) برابر با پنجمین سالگرد در گذشت دکتر احمد جاوید است.

استاد احمد جاوید، فرزند میرزا عبدالصمدخان در سال ۱۳۰۵ خورشیدی در محله پایان چوک در گذر حاجی عزت خان کابل زاده شد.

او دوران آموزشهای ابتدایی را در مکتب شماره۲ و متوسطه و لیسه (دبیرستان) را در لیسه حبیبیه به پایان رسانید। مرحوم جاوید، در شانزده سالگی به سرودن شعر روی آورد اما اثری منتشر نکرد. مدتی بعد این وادی را رها کرد و به تحقیق و پژوهش روی آورد.

ورود به دانشگاه

در سال ۱۳۲۲، احمد جاوید وارد دانشکده ادبیات دانشگاه کابل شد و پس از یک سال تحصیل با استفاده از یک بورسیه تحصیلی به ایران رفت و در رشته حقوق وعلوم سیاسی در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.

علاقه فروان آقای جاوید به ادبیات سبب شد که او همزمان با تحصیل در رشته حقوق، در رشته ادبیات نیز تحصیلات خود را درتهران ادامه دهد.

وی در سال ۱۳۲۹ خورشیدی پس از به دست آوردن لیسانس از دانشگاه تهران، به افغانستان بازگشت و در آنجا به تدریس مشغول شد.

در سال ۱۳۳۱ خورشیدی، او دوباره به تهران بر گشت وموفق شد که دکترای ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران به دست آورد.

احمد جاوید در زمان اقامت و تحصیل در ایران از محضر چهره هایی چون علی اکبر دهخدا، ذبیح الله صفا، محمد معین، جلال همایی، سعید نفیسی، عزت الله همایون فر، علی اصغر حکمت و شماری دیگر بهره برد.

ریاست رادیو

در زمان مدیریت وی در رادیو افغانستان، حضور هنرمندان در این رسانه به طور چشمگیری افزایش یافته و عرصه برای حضور زنان هنرمند نیز گسترش یافت. گفته شده که در همان زمان بود که برای نخستین بار، یک زن در رادیو افغانستان به آوازخوانی پرداخت. آنگونه که از خود استاد نقل شده است در زمان مدیریت او بر رادیو، خودش به همراه گروهی از هنرمندان موسیقی به منزل شفیقه ضیایی (پروین) رفت و آهنگ معروف دختر گلفروش را در منزل خانم پروین به ضبط رساند. این آهنگ، صدای نخستین زن آوازخوان بود که از رادیو افغانستان پخش شد.

فعالیتهای متفرقه

از دیگر فعالیتهای دکتر احمد جاوید، می توان از عضویت وی در شورای بررسی کتب درسی وزارت معارف، عضویت در انجمن دوستی افغانستان و سازمان ملل متحد، عضو لویه جرگه، عضو افتخاری انجمن نویسندگان افغانستان، عضو انجمن دوستی افغانستان و فلسطین نام برد.

ریاست دانشگاه

ریاست دانشگاه کابل از فعالیتهای دیگر استاد جاوید است। در زمان ریاست او، نوآوری های چشمگیری در فضای دانشگاه کابل به وجود آمد. انتشار مجلات دانشگاهی، چاپ کتابهای علمی، تاسیس دانشکده هنرهای زیبا و توسعه کتابخانه دانشگاه از مهمترین دستاوردهای دکتر جاوید در زمان ریاستش در دانشگاه کابل بود.

مهاجرت

در سالهای پایانی حکومت دکتر نجیب الله، استاد احمد جاوید افغانستان را ترک کرد و به بریتانیا پناهنده شد. او در سالهای حضور در خارج از افغانستان هم دست از فعالیتهای فرهنگی برنداشت؛ حضور و سخنرانی وی در دهها سمینار که در کشورهای مختلف در زمینه های گوناگون برگزار شد، از مهمترین کارهای این دوره از عمر استاد بود.

آثار

در سالهای مهاجرت نیز، از وی آثار مهمی به نشر رسید که از مهمترین آنها آثاری چون "رایحه صلح در فرهنگ ما"، "مدارا و مروت در فرهنگ فارسی"، "نوروز خوش آیین" و جلد اول کتاب "اوستا" است.

دکتر جاوید در سال ۱۳۴۱ خورشیدی با خانم نفیسه کاکر دختر ژنرال محمد هاشم خان کاکر ازدواج کرد که ثمره آن، چهار فرزند است.

غروب

سر انجام استاد احمد جاوید، در شامگاه چهارشنبه ۹ اسد سال ۱۳۸۱ خورشیدی (۳۱جولای ۲۰۰۲) بر اثر بیماری سرطان در لندن در گذشت. پیکر استاد را به کابل منتقل کردند و در روز ۱۳ اسد در گورستان شهدای صالحین آن شهر به خاک سپرده شد.

مرد نمیـرد به مرگ، مـرگ از او نام جسـت

نام چو جاوید شد مردنش آسان کجاست

منابع

بی بی سی فارسی - سه شنبه ۳۱ ژوئيه ٢۰۰٧ - ٩ مرداد ۱۳٨۶

۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

زبان ما Persian نام دارد نه Farsi

کشـور ما را فارس بناميد نه ايران

نوشتة پروفيسور احسان يارشاطر
برگردان: سالم سپارتک


حکومت فارس در سـال ۱٩۳۵ ميلادی از همه کشـورهايی که با آنها روابط ديپلوماتيک داشـت، تقاضا کرد تا پس از اين فارس را به نام "ايران" ياد کنند. اين تغيير نام که بر بنياد درک نادرسـت ناسـيوناليستی صورت گرفت، يک اشـتباه بزرگ بود. گفته ميشـود که پيشـنهاد برای اين تغيير نام از جانب سـفير آن وقتِ فارس در جرمنی مطرح شـده بود که خود سـخت زير تاثير نازيها رفته بود. در آن زمان جرمنی در تب نژادپرسـتی می‌سـوخت و خواهان بهبود روابط دوسـتی با کشـور های به اصطلاح "آريايی نژاد" بود. گفته ميشـود که برخی از دوسـتان جرمنی آن سـفير، او را به اين متقاعد سـاختند که چون با به قدرت رسـيدن رضاشـاه، فارس صفحهء نوينی از تاريخ خود را گشـوده و خود را از زير نفوذ شـوم بريتانيا و روسـيه رها سـاخته اسـت که مداخلات شـان در امور ايران به خصوص در دوران زمامداری قاجارها، آن کشـور را فلج کرده بود، اينک بسـيار درسـت خواهد بود که منبعد کشـور فارس به نام اصلی‌اش يعنی "ايران" ياد شـود. اين نه تنها آغاز نوينی به شـمار آمده و عصر جديدی از تاريخ فارس را به جهانيان نشـان خواهد داد، بلکه همچنان نژاد آريايی باشـنده گان آن را برجسـته خواهد سـاخت؛ زيرا نام "ايران" با "آريايی" قرابت و پيوند دارد و از آن اشـتقاق شـده اسـت.

حکومت فارس از اين تملق گويی خشـنود شـده و به دام جرمنها افتاد. همان بود که وزارت خارجهء فارس يادداشـت متحدالمالی (Circular) را به همه سـفارتخانه های خارجی در تهران گسـيل داشـت و تقاضا کرد که منبعد آن کشـور را به نام "ايران" ياد کنند. اصول دیپلوماسی ايجاب ميکرد که اين تقاضا برآورده شـود. همان بود که نام "ايران" در مراودات رسـمی ديپلوماتيک و مواد خبری پا به عرصهء ظهور گذاشـت.

در آغاز واژهء "ايران" نزد جهانيان طنين بيگانه يی داشـت و بسـياری از آنها نميتوانسـتند رابطهء آن را با فارس درک کنند. بعضی ها چنين فکر ميکردند که شـايد "ايران" يکی از کشـورهای نوبنياد مانند عراق و اُردن باشـد که از فروپاشی امپراتوری عثمانی به وجود آمده اسـت و يا کشـوريسـت در افريقا يا جنوب شـرق آسـيا که تازه اسـتقلال خود را به دسـت آورده اسـت. حتی اغلباً آن را با عراق به اشـتباه مي گرفتند که خود در زبانهای خارجی يک هويت تازه بود. نام نو کشـور نتوانسـت پيوند نژادی و خونی فارس را با غرب نشـان دهد، اگر نشـان داده ميتوانسـت هم، معلوم نبود که اين کار برای فارس چه مفادی داشـت. برعکس، نتيجه آن شـد که اغلباً «ايران» را يک کشـور عربی و يا عربی زبان می انگاشـتند. گذشـت زمان و همچنان رويدادهايی مانند اشـغال کشـور در سـال ۱٩٤۱ توسـط قوای متحدين، ملی سـازی صنايع نفت در زمان مصدق، همه و همه، نام کشـور را در عناوين مطالب خبری و مطبوعاتی جهان قرار دادند و آرام آرام نام "ايران" در مجموع پذيرفته شـد و واژهء "فارس" (Persia) به طور نسـبی از اسـتفاده افتاد؛ هرچند که اين پروسـه در بريتانيا کُند تر از ايالات متحدهء امريکا بود.

برگزينی نام "ايران" بدون شـک اعتبار فرهنگی کشـور را خسـاره مند سـاخت و ضربهء مدهشی بر منافع درازمدت آن وارد کرد. نزد تحصيل کرده گان در همه جا، نام "فارس" احسـاسـات دلپذيری را در ذهن زنده کرده و ميراث فرهنگی اين کشـور را برجسـته ميسـازد. در همه جا از هنرهای فارس، ادبيات فارسی، قالينهای فارس، ميناتور فارس، مسـاجد فارس و باغهای فارس حرف زده ميشـود که همهء اينها نشـان دهندهء ظرافت عمومیِ ذوق و فرهنگ ماسـت. اين نيز درسـت اسـت که واژهء" فارس" در ذهن غربي ها حوادث تاريخی مانند جنگهای فارس با يونان را زنده ميسـازد و هم اين مطلب را به ياد می آورد که فارس سـرزمين پادشـاهی مطلق العنان و يونان مهد دموکراسی بود. حتی در اين صورت نيز "فارس" تصويری از يک کشـور ضعيف و عقب مانده نی، بلکه از يک امپراتوری پرقدرت را در اذهان زنده ميسـازد. اين نيز به سـود واژهء "فارس" اسـت که در تورات آمده اسـت که کوروش پادشـاه فارس، يهودی ها را از اسـارت بابل نجات داد و به آنان کمک کرد تا معبد ويران شـدهء يورشـليم را دوباره اعمار کنند.

برعکس، نام "ايران" هيچ يک از خاطرات بالا را در ذهن جهانيان زنده نميسـازد. در زبانهای ديگر، غير از فارسی، "ايران" يک واژهء ميانتهی بوده و نشـان دهندهء کشـوريسـت بدون گذشـته يا بدون کدام فرهنگ خاص. در عصری که همه کشـورها برای ايجاد تصوير يا سـيمای مناسـبی برای خود در جهان، پول زيادی را خرج ميکنند، کشـور فارس برعکس کاری کرد تا خود را از تمام شـهرت و تاريخ پرغنايش محروم سـازد. مقامات رسـمی فارس که در سـال ۱٩۳۵ ميلادی اين تصميم را اتخاذ کردند، نتوانسـتند درک کنند که بسـياری از کشـورهای دارای تاريخ کهن در زبان خودی به يک نام و در زبانهای ديگر به نامهای ديگر ياد ميشـوند. اگر لحظه يی می انديشـيدند، شـايد درک ميکردند که اگر يونان، Egypt (مصر) يا چين از ديگران مطالبه ميکردند که منبعد کشـورهای شـان را به ترتيب به نامهای هيلاس، مصر يا ژونگو ياد کنند، اين کشـورها افتخارات زيادی را از دسـت ميدادند. نام "Egypt" بلافاصله خاطره در بارهء اهرام، خط هيروگليف، لوحه ها و ديگر آثار با ارزش و پر درخشـش تاريخی را در اذهان زنده ميسـازد، در حاليکه خارج از کشـورهای اسـلامی، نام عربی «مصر» همان ارزشـها را به ياد نمی آورد.

خسـارات ناشی از تغيير نام کشـور به هموطنان متفکر و انديشـه ور ما از همان آغاز معلوم بود. محمد علی فروغی، يک دانشـمند با وجهه که در سـال ۱٩٤۱ صدراعظم شـد، اين خسـارات را با اين جملهء مشـهورش خلاصه کرد: "ما با يک حرکت قلم، نام شـناخته شـده و مشـهور را به چيزی نا آشـنا مبدل کرديم." با گذشـت زمان پيامد های ناگوار اين تغيير نام هرچه آشـکارتر شـدند.

سرانجام، در تابسـتان سـال ۱٩۵٩ ميلادی کميته يی برای بررسی پيشـنهاد يکی از نويسـنده گان مبنی بر تغيير دو بارهء نام کشـور به وجود آمد. اين کميته متشـکل بود از دولتمردان و دانشـمندان شـهير اعم از: سـيد حسـن تقی زاده، يکی از مشـروطه خواهان برجسـته و سـخنگوی سـنا، علی اکبر سـياسی، رئيس افتخاری دانشـگاه تهران، سـناتور عيسی صادق، در گذشـته وزير آموزش و پرورش و رئيس مکتب عالی پداگوژی تهران، سـناتور علی دشـتی، اديب و نويسـندهء شـهير و عبدالله انتظام، رئيس شـرکت ملی نفت. نگارندهء اين سـطور [ داکتر احسـان يارشـاطر ] نيز عضو آن کميته بود. اين کميته گزارشی را برای حکومت تهيه و پيشـنهاد کرد که نام کشـور دوباره تغيير داده شـود و از تمام کشـورها خواسـته شـود تا فارس را به همان نامی ياد کنند که در زبان شـان در گذشـته رايج بود (در انگليسی و از اينگونه- تبصرهء مترجم ). حسـين
اعلی، وزير دربار که رياسـت آن کميته را به عهده داشـت، اين پيشـنهاد را به شـاه تقديم کرده و تأييد او را نيز اخذ کرد. سـپس به وزارت امور خارجه وظيفه داده شـد تا آن فيصله را در عمل پياده کند. اما وزارت خارجه اين کار را با دلسـردی و به طور نيمبند اجرا کرد: اين تقاضا را مطرح نسـاخت که به طور بلااسـتثنا آن کشـور را به نام "فارس" (Persia،Persien وغيره) ياد کنند، بلکه به سـفارتخانه‌های خارجی پيشـنهاد کرد که ميتوانند آن کشـور را به نام عنعنوی آن ياد کنند. اما در آن زمان نام ايران نزد جهانيان تا حدودی رواج يافته و معمول شـده بود. حتی برخی از ايرانيان، آنهايی که از يکسـو اطلاع نداشـتند که نام فارس در سـراسـر جهان تصور دربارهء يک فرهنگ پرغنا را در اذهان زنده ميسـازد، و از جانب ديگر نشـهء مزايای هويت اتنيکی نهفته در نام ايران، هنوز از سـر شـان نه پريده بود، اسـتعمال نام ايران را به خصوص در مراودات شـان با خارجيها ادامه دادند. همچنان شـايان يادآوری اسـت که اصلاً نامهء متحدالمال وزارت خارجه کاربرد هر دو نام يعنی "فارس" و "ايران" را اختياری سـاخت. در مطبوعات رسـمی که بعد از سـال ۱٩۵٩ در خود فارس به نشـر ميرسـيد، گرچه از هر دو نام اسـتفاده ميشـد، با آن هم کاربرد نام «ايران» بيشـتر بود.

يکی از پيامدهای بسـيار ناگوار اسـتفادهء دوامدار از نام "ايران" و بيگانه گی آن با فارس اين اسـت که در همين تازه گيها در زبان انگليسی برای نشـان دادن زبان ما به عوض واژهء "Persian" واژهء "Farsi" رايج سـاخته شـده و معمول شـده ميرود. در نتيجه، شـايد به زودی ما شـاهد آن باشـيم که پيوند ميان "Persian" و "Farsi" و حتی "ايران" در عباراتی ماند "Persian poetry" (اشـعار فارسی) و "Persian literature" (ادبيات فارسی) صدمه ببيند. اگر ما بر اسـتعمال واژهء "Farsi" به جای "Persian" پافشـاری کنيم، آن روز چندان دور نخواهد بود که جهانيان فکر کنند که فردوسی، رومی و حافظ گويا در کدام زبان مرده سـخن گفته اند، يعنی زبانی که زيبا ترين و دلپذير ترين بخش ادبيات جهانی در آن نوشـته شـده اسـت، گويا يک زبان مرده اسـت. اگر واژهء "Persian" در زبان انگليسی به حيث يگانه نام کشـور ما باقی ميماند، هيچ کسی ضرور نميدانسـت که واژهء ناآشـنا و پر مدعای "Farsi" را به زبان انگليسی وارد کند و به عوض واژهء آشـنای "Persian" به کار برد تا بر انگليسی زبانان فضل فروشی کند که نام زبان "Persian" نی بلکه "Farsi" اسـت.

ما نبايد تاثير ناگوار آن خارجيان نابلد، همان سـازنده گان کورسـهای فارسی، دوبله کننده گان فلمها، ترجمانان... کارگردانان، رسـاله نويسـان و پيروان کم صلاحيت ايرانی آنها را ناديده بگيريم که با شـيفته گی در زبان انگليسی به عوض واژهء "Persian" واژهء "Farsi"
را به کار ميبرند و با مباهات ميگويند که اين زبانيسـت که در کشـوری به نام ايران به آن حرف زده ميشـود و فراموش ميکنند که زبانی که خيام در آن رباعی سـروده اسـت، در دوام چندين قرن زبان عمدهء ادبی در نيم قارهء هند بود و در واقعيت امر زبان عمدهء ادبی و اداری در سـراسـر کشـورهای شـرقی جهان اسـلام بود.

اسـتعمال نام "ايران" برای کشـور و واژهء "ايرانی" برای همه آنچه که به اين کشـور مربوط اسـت و تعلق دارد، همچنان نوعی سـردرگمی اصطلاحی (ترمينولوژيک) را ايجاد کرده اسـت। اصلاً واژهء "ايرانی" وسـعت بيشـتری نسـبت به واژهء "فارسی" دارد و دربر گيرندهء چندين زبان به شـمول کُردی، پشـتو، بلوچی، اُسِـت (Ossetic)، فارسی، پارتی، سُـغدی و همچنان بسـيار زبانهای ديگر قديمی و معاصر اسـت. همچنان واژهء "ايران زمين" به کشـورهايی اطلاق ميشـود که در آنها مردمان ايرانی زبان به سـر ميبرند و نه تنها دربر گيرندهء فارس بلکه همچنان تاجکسـتان، افغانسـتان، بلوچسـتان و اُسِـت (Ossetia) اسـت و در زمانه های بسـيار قديم و در قرون وسـطی همچنان دربر گيرندهء سُـغديانه، خوارزم، پارت و غيره بود. به همين دليل اتخاذ نام «ايران» برای کشـور "فارس" مرز تفاوت ميان مفاهيم مختلف را مغشـوش و مبهم سـاخته و نوعی سـردرگمی را به ميان می آورد.

اکنون ايجاب ميکند که حکومت فارس از همه جهانيان تقاضای رسـمی جدی تر بکند تا در مورد کشـور ما و زبان ما همان نامهای عنعنوی را اسـتعمال کنند (طور مثال در انگليسی آن کشـور را "Persia" و زبان فارسی را "Persian" بنامند- ت. مترجم). "ایران" و "Farsi" واژه های خوب و دلپذير هسـتند، اما تنها در زبان فارسی. در اين ميان تمام آنانی که زبان فارسی، تاريخ فارس و ادبيات فارسی را فرا ميگيرند و آنانی که در اين باره مينويسـند، امريکايی هسـتند، بريتانيايی و يا ايرانی، بهتر اسـت منتظر تقاضای رسـمی حکومت ايران نباشـند و از همين اکنون به زبان انگليسی، کشـور ما را تنها به نام "Persia" و زبان ما را تنها به نام "Persian" ياد کنند. کشـور ما يا زبان ما را به نامهای ديگر ياد کردن، به معنای زيان رسـانيدن به شـهرت کشـور و فرهنگ پر غنای آن خواهد بود.

اين هم مضحک اسـت که کشـور ما بسـيار بجا بالای آن پافشـاری ميکند که خليج فارس به همان نام معروف تاريخی خود ياد شـود تا بر رابطهء تاريخی آن با فارس تأکيد شـود؛ اما همزمان زيانهای بزرگتر و مهمتر ناشـی از اسـتعمال نام "ايران" به عوض "فارس" را نا ديده ميگيرد.

برگرفته از شمارة پانزدهم مجلهء "ميراث ايران" که در امريکا به تيراز ۱۵ هزار نسـخه به چاپ ميرسد.

* اصل نوشتةاسـتاد يارشـاطر در انگليسی زير عنوان (Communication) به نشـر رسـيده اسـت که ميتوان آن را "پيام" ترجمه کرد.

معربی مختصر نويسندة اين مقاله:

دکتر احسان يارشاطر، دانشمند شهير ايرانی، پروفيسور ديپارتمنت ايرانشناسی يونيورسيتی کولومبيا است. دربارة تبحر علمی استاد يارشاطر
همين کافيست که داکتر جلال متينی، رئيس پيشين دانشگاه فردوسی مشهد زمانی که از صلاحيت علمی استاد يارشاطر حرف ميزند، چنين يادآور ميشود که در زمينهء ايرانشناسی به معنی عام آن، يارشاطر "جامع الاطراف" است چون زير نظر وی بيش از هشتاد جلد کتاب در معرفی ادبيات قديم و جديد ايران زير عنوانهای تحقيقات فارسی، ميراث فارس، ادبيات معاصر فارسی و لکچرهای يونيورسيتی کولومبيا توسط دانشمندان سرشناس به زبانهای مختلف به چاپ رسيده است. ناگفته نماند که استاد يارشاطر مسؤوليت تدوين،چاپ و نشر دايرﺓ المعارف ايرانيکا را نيز به عهده دارد.

منابع

نی، شماره پنجم سال چهارم ميزان ۱۳٨۵- اکتبر ٢۰۰۶

ورود امیر شیر علی خان بار اول بحیث پادشاه افغانستان در کابل

شادروان استاد احــمد عــلی کـهـزاد

فـرستنده: بنیاد فـرهـنگی کـهـزاد

ورود امیر شیر علی خان بار اول

بحیث پادشاه افغانستان در کابل

امیر دوست محمد خان در سال ۱٢٧٩ که سال آخر عمر و سال آخر سلطنتش بود دور از مرکز مملکت در عقب دیوارهای هرات افتاده بود زیرا میخواست آن شهر تاریخی را از تصرف سردار سلطان احمد خان پسر سردار محمد عظیم خان داماد و برادرزاده خویش بیرون کشد. بالاخره به این کار موفق شد و این موفقیت را دیده چشم از جهان بست.

در این وقت که اکثر پسران امیر مرحوم در هرات بدور او جمع بودند، حکومت کابل در دست نواسه امیر، سردار محمد عثمان خان پسر سردار شیر علی خان بود که از سال ۱٢٧٨ حین رفتن امیر دوست محمد خان به جلال آباد به این سمت نایل شده بود.

امیر دوست محمد خان در هرات وفات کرد و پسران او، آنهائی که در هرات حاضر بودند و کسانیکه در ولایات دیگر افغانستان در قندهار و در هرات و سائر نقاط ماموریت داشتند همگی انتظار داشتند که پادشاهی را به ارث ببرند تا اینکه در ین میان سردار شیر علی خان اعلان پادشاهی نمود و همۀ برادران مخصوصاُ کسانیکه در محضر وفات پدر حاضر بودند و پادشاه جدید را بچشم میدیدند، خود را به فبول چنین امر خطیر حاضر ساخته نمیتوانستند.

شبهه ئی نیست که در باطن هیچ یک از برادران به انصراف از حق خود راضی نبودند و حتی سردار محمد امین خان، برادر عینی سردار شیر علی خان که در این هنگام در قندهار حکومت میکرد از ین پیش آمد غیرمترقبه چندان خوش و راضی نبود. آنکه از همه بیشتر و پیشتر طپید و سعی داشت که برادران و مخصوصاُ سردار محمد افضل خان را در ترکستان پر حذر سازد و خود را زودتر به کابل برساند، سردار اعظم خان بود که اگر اول وهله سعی اش به جائی نرسید بالاخره به کمک برادرزاده اش سردار عبدالرحمن خان برای یک سال و چند ماهی تخت و تاج کابل را احراز کرد.

امیر شیر علی خان بعد از اعلان پادشاهی در هرات در صدد حرکت از راه قندهار بطرف کابل برآمد. در قندهار دو هفته معطل شد و برادرش سردار محمد امین خان را دلداری داد و ظاهراُ تسلی ساخت و بعد آهنگ کابل کرد و در راه سری به زرمت زد تا برادر دیگرش سردار محمد اعظم خان را رام یا اقلاُ عجالتاُ نرم کند و از طریق غزنی راه کابل پیش گرفت.

وارد شدن امیر شیر علی خان بحیث پادشاه به کابل امری بود تازه زیرا بصفت سردار و شهزاده برامده بود و اینک با احراز لقب پادشاهی مواصلت میکند ولی چون حکومت کابل دردست پسرش سردار محمد علی خان بود با صغر سن پایتخت را در مقابل تعرض های عم اش سردار محمد اعظم خان نگهداشته و اینک بصورت بسیار شاندار از پدر خویش استقبال میکند.

منابع تاریخی راجع به راه حرکت و دخول امیر شیر علی خان به کابل چندان توافق نظر ندارند و برخی معتقدند که امیر از طریق کوتل التمور وارد دند لوگر شد و استقبال از طرف پسرش در لوگر بعمل آمد و برخی دیگر مینویسند که استقبال بسیار شاندار از طرف پسر امیر حاکم شهر و اهالی کابل در جناح ارغنده بعمل آمد। میرزا یعقوب علی خافی صورت پذیرائی را در همین سمت و مشرح بیان میکند و چنین معلوم میشود که در روز رسیدن امیر به حوالی غربی شهر بفرمان سردار محمد علی خان تمام اهالی کابل و مامورین لشکری و کشوری و صاحب منصبان و توپ و توپخانه و رساله و افراد پیاده از شهر بیرون برآمده و در مراسم استقبال سهیم شده بودند. حاکم شهر سردار محمد علی خان و افسران نظامی تا قلعه قاضی پیش رفتند و اهالی شهر کابل از دروازه شهر تا حوالی ده بوری صف کشیده بودند. عندالورود امیر شیرعلی خان یکصد ویک توپ شادیانه زده شد. امیر از مقابل صفوف نظامی گذشته با افسرانی که با پسرش در حفاظت شهر کابل معاونت نموده بودند، اظهار تفقد کرد و بعد از رسیدن در قطار اهالی شهر با هر طبقه و دسته علیحده احوال پرسی میکرد.

امير شيرعلی خان در داخل کوچه‌ها و بازارهای شهر کابل بسواری فيل وارد شد. صورت پذيرائی امير شيرعلی خان در کوچه‌های شهر روح وطنی و ملی داشت. زن‌ها و دخترها به تعداد زياد از لب بام‌ها و کنار دريچه‌ها خوش آمديد و شادباش می‌گفتند و امير را بنام صدا می‌کردند. بدين طريق امير شيرعلی خان با جلال و شکوه پادشاهی و مطابق با دورد ملی در حاليکه بر فيل سوار و از طرف دستة رساله و پياده بدرقه می‌شد از کوچه‌های شهر گذشته وارد بالاحصار شد و حين ورود او يکصد و يک فير توپ از توپخانه بالاحصار فير شد ولی ساز و سرود و نواختن نقاره را به علت وفات پدرش معطل کردند. تا اينکه مراسم فاتحه‌گيری در ظرف سه روز به پايان رسيده آنگاه به مناسبت اعلان پادشاهی و تخت نشينی در کابل سه شبانه روز جشن و چراغان برگذار شد و همه کوچه ها را آئينه بندان کردند و شبانه در کوه‌های شيردروازه و آسمائی آتش‌بازی صورت گرفت. (۶ دلو ۱۳۳٩)

برگرفته از سايت آريايی

خراسان
از نظر معنی لغوی، جغرافيايی و تاريخی

خراسان خواتای، خراسان خوره


شادروان استاد احمد علی کهزاد
فرستنده: بنياد فرهنگی کهزاد


يکی از اعلام جغرافيائی بسيار مهمی که قرن ها در ادب، تاريخ و فرهنگ ما استعمال شده، تسمية(خراسان) است که به يک مفهوم در مورد حصه ی از خاکهای کشور ما و به مفهوم عامتر در مورد تمام سرزمين افغانستان امروزی استعمال شده است। همانطور که کشور ما در دوره های باستان بنام آريانا خوانده می شد، در قرون وسطی به اسم خراسان ياد می شد و بعدتر از اوائل قرن ۱٩ به اين طرف اسم افغانستان جانشين نامهای قديم شده است.
کلمة خراسان از نظر لغت و فيلولوژي عبارت از دو چيز است، يکی (خُر) يا (خور) و ديگر (آسان). جزء اول اين کلمه يعنی (خُر) که شکل قديم صوت آن (خور) بود، ازنظر قدامت به دوره های اوستائی و به زبان (زند) ميرسد که در اوستا به شکل (هور) آمده و معنی آن (آفتاب) است. اين مفهوم در ادب پهلوی و فارسی دری محافظه گرديده است و در کلمة (خورشيد) که آفتاب درخشان معنی دارد به وزن (جمشيد) آمده است. در اين کلمه (شيد) به همان معنی (درخشان) است که (جم) را پادشاه درحشان و باشکوه معرفی ميکند.
جزء دوم اين کلمه يا (آسان) را معمولاُ به معنی (مطلع) ترجمه کرده و ميکنند ولی از نظر ادب باريکی هائی دارد که تعبير و توجيه ميخواهد. يکی از دانشمندان پارسی بمبئی موسيو (آنولا) که در تاريخ و ادب زبان پهلوی معلومات بسيار دارد، کلمة (آسان) را (مسند) و (قرارگاه) ترجمه نموده و ميگويد که اصلاُ ريشة اين کلمه در فعل (ساي) نهفته است که با (ي) مقصوره معنی آن (جلوس) يا (نشستن) ميباشد. (ساي) به معنی نشستن، جلوس کردن، قرار گرفتن، استراحت کردن وغيره که در کلمة ترکيبی (آسايش) هم موجود است. کلمة (آسان) هم قابل تجزيه است. (آ) پيشوند است و (سان) مسند و گاه معنی دارد. اين معنی کلمة (سان) در (کهسان) هم ديده ميشود که محل و مقر کوه را وانمود ميکند.
در تابش اين معلومات ميتوان (خراسان) را مسند الشمس، مقر خور، جايگاه آفتاب، آفتابگاه و خورگاه تعبير نمائيم. شبه ئی نيست که از لحاظ ادب ميان (مطلع الشمس) و (مسند الشمس) کمی فرق است و برای مفهوم اولی که عبارت از شرق باشد در زبان پهلوی و فارسی کلمة ديگر داريم که عبارت از (خاور) و (خاوران) ميباشد که نقطه مقابل آنرا (خوروران) يا (خوربدان) ميگفتند. پس ميان دو کلمة (خاوران) و (خراسان) فرق است.
در باب قدامت کلمة خراسان چنين بايد پنداشت که اين کلمه در قرون اوليه هجری مخصوصاُ بعد از قرن دوم با نويسنده عرب بلاذری معمول نشده بلکه به مراتب پيشتر از آن در دوره های قبل از اسلام در وطن ما معمول و مروج بود و در علم جغرافيا استعمال ميشد.
قراريکه اشاره نموديم اجزأ کلمه ترکيبی خراسان در اوستا استعمال شده اما نه خود اين کلمه. کلمة خراسان در ادب پهلوی که در قرن ٨ و ٩ مسيحی نوشته شده، ديده شده است. موئيز دو خورن (Moise de Khoren) از خراسان و حدود آن حرف ميزند. از احتمال بيرون نيست که دبيران عصر ساسانی در طی قرن سوم مسيحی کلمة خراسان را به معنی (خاک های شرقي) استعمال نموده باشند. وجود و مفهوم جغرافيائی اين کلمه در قرن ۵ مسيحی از مسلمات است زيرا يفتل شاهانی که به سلطنت رسيدند، در مسکوکات خويش را (خراسان خواتاو) يا (خراسان خواتاي) يعنی (خراسان خدا)، (خراسان شاه) يا (پادشاه خراسان) خوانده اند. همه ميدانند که کلمة (خواتاي) کلمة پهلوی است که بادار و خدا معنی داشت. (خواتای نامک) نام يک کتاب تاريخی پهلوی بود که در فارسی آنرا (خدای نامه) ميگفتند و بعد تر همين (خدای نامه) بصورت (شاهنامه) درآمده است.
هانری ماسه يک نفر از خاورشناسان فرانسوی معتقد است که کلمة (خواتي) که اصلاُ (خدا) معنی داشت، در قرن اول هجری به معنی (پادشاه) هم استعمال شده و اين اصطلاح مخصوص خراسان و ولايات مربوطه و خاکهای مجاور آن بود چنانچه پادشاهان کابل و زابل و مرو و بخارا را (خداِي) ميگفتند. از قبيل (کابل خداي)، بخار خداي). به همين ترتيب يفتل شاهانی که در قرن ۵ مسيحی در خاک هائيکه امروز افغانستان ناميده ميشود، سلطنت داشتند، خويش را در سکه ها به لقب (خراسان خداي) ميخواندند که به تعبير (کابلشاه) و (زابلشاه) ايشان را (خراسان شاه) ميتوان خواند.
خراسان در طی قرن پنجم مسيحی علاوه بر اينکه در القاب شاهی پادشاهان يفتلی داخل بود، به صفت (ربته النوع) يکنوع (ژني) يا (موکلي) هم داشت که آنرا (خراسان خوره) يا (فر خراسان) ميخواندند و او را بشکل هيکل نيم تنه دختری که شعله های نور از دورادور سرش اشعه پاشی ميکرد، نمايش ميدادند.
اين هيکل در حقيقت امر سمبول آفتاب طالع بود که آنرا پادشاهان يفتلی خراسان بحيث فر و شکوه خراسان و به معنی آفتاب طالع و حامی جلال و عظمت سلطنتی خود در مسکوکات خويش هم نمايش ميدادند.
به اين ترتيب کلمة خراسان به مفهوم سياسی (خراسان خواتاي) يعنی (خراسان شاه) به حيث لقب شاهان خراسان و (خراسان خوره) بحيث علامه فارقه فر و شکوه خراسان در قرن 5 مسيحی در عصر يفتلی ها معمول و مروج بود و خاطره اين اسم از دوره های پيش از اسلام تجاوز کرده و به دوره های اسلامی تاريخ و فرهنگ مملکت ما وارد شده است. ۱۳ سنبله ۱۳۳٧

برهمن شاهان کابلی يا کابل شاهان برهمنی

اثر زنده ياد استاد احمدعلی کهزاد

از سالنامه کابل ۱۳٢۳

پرار سال زمانیکه مقالهء «رتبیل شاهان کابلی» را برای سالنامه (کابل) می نوشتم به آن دورهء تاریخ تماس گرفتم که مشرف به ظهور دین مقدس اسلام بطرف شرق و حتی بخاک های خراسان بود و پایان دورهء مذکور ما را بجائی رسانید که رتبیل شاهان و قشون عرب بار بار در نیمهء جنوب غربی افغانستان بهم پنجه داده و زورآزمائی میکردند و بعد از چندین مصاف که نتیجه قطعی برای هیج طرفی بدست نیاورد بالاخره در اثر مداخله یعقوب لیث صفاری و سرپنجه باشنده گان حصص غربی خود کشور رتبیل شاه کابل در ٢۵٨ هجری (مطابق ٨٧٩ م) شکست خورده و پایتختش فتح شد و او خود را به گردیز کشيد.


امسال (۱۳٢۳) میخواهم یک قدم دیگر نزدیک تر آمده و وارد دورهء شوم که در تاریخ مملکت ما با رتبیل شاهان ارتباط و پیوستگی دارد. موضوع مقاله ما پرارسال رتبیل شاهان بود و امسال «برهمن شاهان کابلی» است. این دو دوره هر کدام تقریباَ چیزی بیش از دو قرن تاریخ مملکت ما را فرا گرفته. اولی دورهء بود مشرف به ظهور و نشر دین اسلام و دومی غلبه و نشر آنرا مشاهده کرده است. رتبیل شاهان با عرب ها سخت پنجه دادند و به شدت مقاومت کردند. برهمن شاهان نصف غربی مملکت را مشرف بدین مقدس اسلام دیدند و راه عزیمت را بطرف شرق و جنوب شرق پیش گرفتند و به تفصیلی که پایان تر میدهیم، رتبیل شاهان و برهمن شاهیان از چندین نقطهء نظر ارتباط زیاد بهم دارند و باوجودیکه بهم پیوست اند پاره متمیزاتی در بین است که آنها را از هم جدا میکند. بهر حال موضوع این مقالهء کوچک آخرین صفحهء تاریخ افغانستان پیش از اسلام است که جزء مقدمه تاریخ دورهء اسلامی هم بشمار میرود زیرا تقریبأ نیمهء غربی مملکت مسلمان شده و در نیمهء شرقی برهمن شاهان آمریت دارند و در اثر تشکیل دولت صفاری و سامانی و مخصوصأ غزنوی به تدریج بطرف خاک های شرقی کشور تغییر محل و مرکز داده و آهسته آهسته از چوکات جغرافیای تاریخی خراسان خارج میشوند و جزء تاریخ خصوصی هند میگردند تا در اثر فتوحات غزنویان بکلی ناپدید میشوند.


ارتباط میان رتبیل شاهان و برهمن شاهیان:


چون رتبیل شاهان و برهمن شاهیان دو سلسلهء پادشاهان محلی جنوب هندوکش اند که از حوالی وسط ۶ تا نیمهء قرن ۱۱ مسیحی یکی بعد دیگر در دو قرن خراسان را در تمام امتداد جنوبی هندوکش اشغال کرده اند و ارتباط زیاد بهم دارند و در چندین مساله طوری بهم مشترک اند که مؤرخین قرون وسطی مخصوصأ عربها چندان ایشان را از هم فرق نتوانسته و اولین کسی که واضح از جدائی آنها صحبت نموده مورخ معروف دربار غزنه ابوریحان بیرونی است که بیشتر بر اساس نوشته های او مدققین جدید جدا بودن آنها را به کمک شواهدی مانند مسکوکات وغیره توضیح و روشن کرده اند. معذالک با وجود تذکار البیرونی و بیانات نیمه تاریخی و نیمه شاعرانهء «کـلهنه» صاحب دیوان «راجا ترانیگنی» (رودخانهء شاهان) [۱] و تحقیقات جدیده هنوز هم پوره و صحیح گفته نمیتوانیم که دورهء سلطنت رتبیل شاهان چه وقت آغاز و تمام شده و سلالهء برهمن شاهی بکدام تاریخ آغاز یافته است. این مساله بسیار مهم است زیرا به ذات خود نشان میدهد که رتبیل شاهان و هندو شاهیان خیلی بهم ارتباط و پیوستگی داشتند و حتی توجیهات ماخذ عمومأ طوری است که اشارات هر یک به تنهایی هر دو سلالهء مذکور را در بر میگیرد. مثلا منابع عربی از روز تماس عربها به سرحدات شرقی خراسان تا زمان فتح کابل بدست موسس سلالهء صفاری، حتی بعد تر همه را رتبیل میخوانند که حتمأ اصل کسانی که ما ایشان را به این نام یاد میکنیم و کسانی که در تاریخ به اسم «هندو شاهیان» یا «برهمن شاهیان» معروف شده اند در ان شامل اند. یا در سلسلهء که البیرونی و «کلهنه» محض (شاهی) یا (شاهیا) میخوانند و عبارت از «کابلشاهیان» میباشد، برهمن شاهی ها و رتبیل شاهان کابل هردو شامل اند وبا تغییر «ترکی شاهی» یا «تروکـنه» یکی را از دیگری سوا میکنند و مقصد از این اصطلاحات اخیر طوریکه منابع عربی توجیه کرده سلالهء ترکی نیست و اگر هم باشد «تگین شاهی هایی» است که در نام و القاب شان نظریهء مجاورت و قدرت توکیوها ( ترکان غربی که در صفحات شمال هندوکش نفوذ و ملوک الطوایفی های بین ۵۶٧ و ۶۵٨ میلادی داشتند. تجاوز چین به حکومت های آنها خاتمه داد.) کلمات ترکی داخل شده بود و از روی عرق احقاد کوشانی های خورد کیداری بودند که با یفتلی و زابلی و شاید توکیو مخلوط شده بودند. چنانچه این موضوع ار روی تفصیلات البیرونی معلوم میشود.


شاهی ـ شاهیا:

برای اینکه مبحث فوق خوب تر فهمیده شود ویا اهمیتی که دارد باید هم خوبتر فهمیده شود و ارتباط عرقی و سیاسی و تاریخی میان برهمن شاهیان و رتبیل شاهان و سلالهء کوشانی های خورد برقرار گردد، کمی در جریان تاریخ جنوب هندوکش عقب تر رفته و عاملی تجسس میکنیم که این دودومان های شاهی را بهم مربوط میسازد. سقوط تدریجی عظمت کوشانی های بزرگ منجر با این شد که کوشانی های باختر با کوشانی های کابل ملحق شده و سلطنتی تشکیل نمایند بنام سلطنت «کیداری» که روی هم رفته نیمه آخر قرن چهارم و بعض سالهای اول قرن ۵ مسیحی را در میگیرد. کیداری ها از سلسله کوشانی های بزرگ منقطع نیستند، منتها سقوط عظمت کوشانی های بزرگ و محدود شدن قلمروجانشینان آنها سبب شده است که احفاد « کـیدارا» را کوشانی های خورد کابل بنامیم.


طوریکه پرارسال در مقالهء رتبیل شاهان اشاره نمودم «کـیدارا» موسس خاندان کیداری در روی مسکوکات خود را به رسم الخط برهنمی «کـیدارا کوشان شاه» خوانده که کوشانی بودن او را تصریح میکند ولی مقصد من بیشتر به استعمال کلمه « شاه» است زیرا بکی از عواملی است که بعد از این دودمان های شاهی جنوب هندوکش مخصوصأ انهایی را که مرکز شان کابل بود، بهم مربوط میسازد. به عبارت دیگر گفته می توانیم که از اوائل قرن چهارم مسیحی به بعد دودمان های سلطنتی جنوب هندوکش خصوص کابل منحیث عرق و عقیده هرچه بودند به لقب «شاه» یا «شاهی» یا «شاهیا» یادشده اند. مثل: رتبیل شاه، ترکی شاه، هندوشاهی، برهمن شاهی، هندوشاهیا، شاهی های کابل وغیره که همه تحت عنوان «کابلشاه» آمده می توانند.


البیرونی برهمن شاهی ها و کسانی را که بیشتر از آنها از کابل به جنوب هندوکش سلطنت کرده اند به لقب (شاهی) یا (شاهیا) یا «شاهیائ کابل» خواننده و به اصطلاح خود آنها را به دو دسته «ترکی شاهی» و «هندو یا برهمن شاهی» تقسیم نموده است[٢]. شاعر و مورخ کشمیر «کـلهنه» هندوشاهی یا برهمن شاهی ها را به لقب «شاهی» یاد نموده. منابع چینی در نیمهء دوم قرن ٧ و نیمهء اول قرن ٨ از شاهانی در گندهارا و کاپیسا حرف میزنند که کلمهء «تگـین» در نام آنها داخل است و مدققین آنها را جزء دودمان»«تگـین شاهی» حساب میکنند। پس سلاله های سلطنتی جنوب هندوکش را از قرن چهار مسیحی به بعد به صفت «شاهی های کابل» میتوان خواند.


رایان کابلی:


چیز دیگری که در مورد برهمن شاهی ها یا هندوشاهیان کابل قابل ملاحظه است لقب (رای) و (رانه) است که عمومأ در مورد شاهان و ملکه های ایشان استعمال می شد. در حقیقت امر این دو کلمه اصلا عنوان یا لقب مخصوص کدام شاه نبوده بلکه در یکی از پراکریت های این عصر (رای) و (رانه) شاه و ملکه را میگفتند و درین کلمات ریشهء قدیم سانسکریت ویدی یعنی (راجان) داخل است. بعد از عصر ویدی استعمال القابی را که از آن رای و رانه مشتق شده در تاریخ کشور خود سراغ داریم. کینشکا موسس دومین خاندان کوشانی های بزرگ افغانستان در بعض مسکوکات در رسم الخط یونانی خود را «راونا نو راؤ» یعنی شاه شاهان خوانده. دراینجا هم دیده میشود که (راو) به معنی (شاه) و (راؤنانو راو) به معنی (شاه شاهان) استعمال شده. بعد از قرن دوم مسیحی به مرور زمان (و) آخر کلمه به (ی) مبدل شده و (رای) به میان آمده و بحیث لقب رتبیل ها و برهمن ها آنرا استعمال نموده اند. مؤرخین افغانستان همان مؤرخینی که در دورهء غزنوی می زیستند، مانند ابوریحان بیرونی و محمد الجبار العتبی و محمد عوفی عمومأ القاب (رای) و (رانه) را در مورد شاهان و ملکه های برهمنی یا هنود تخصیص داده اند. این دو کلمه نه تنها در نثر بلکه در نظم فارسی و سانسکریت در هر دو آمده و دو مثال برجسته یکی اشعار ملک الجبال علاوالدین جهان سوز و دیگر هم اشعار مورخ و شاعر کشمیر «کـلهنه» است.


کابل ـ ویهند:


گرچه در ثلث اول قرن ٧ زمانیکه زایر چین هیوان ـ تسنگ از افغانستان می گذشت، مرکز شاهان کابل زمین شهر کاپیسا (بگـرام) بود و پوره معلوم نمیشود که چه وقت مرکز به شهر کابل فعلی انتقال نموده است ولی تا جائیکه از نگارشات مورخین غرب معلوم میشود، مقارن به ظهور ژانرال های عرب در سیستان مرکز کابلشاهان: (رتبیل ها و برهمن شاهی ها) شهر موجودهء کابل بود. موضوع تا جائیکه به رتبیل شاهان ربط داشت در مقاله مخصوص آن در سالنامه ۱۳٢۱ شرح یافت. این جا به این میپردازیم که پایتخت هندوشاهی ها یا برهمن شاهی ها هم اول شهر کابل بود. داکتر «ساشو» در جلد دوم ترجمهء (الهند) البیرونی به انگلیسی بعد از اینکه در یادداشت های خود مستند بر نوشته های بلاذری از حملات عربها به کابل حرف میزند، مینویسد که کابل و سیستان در مقابل عرب ها دلاورانه مقابله کردند. بعضی جاها مطیع و باجگذار هم شد ولی کابل عمومأ بدست شاهان هنود یا برهمنی خاندان (پاله) بود. زماینکه مامون خلیفه عباسی آن را فتتح کرد و حکمران مسلمانی برای کابل مقرر نمود، شاه هندو در پهلوی حکمران مذکور حضور میداشت.

کابل شهری بود که شاهان هندو یا برهمن در آن تاجپوشی میکردند. مثلیکه شاهان خاندان «هوهن زلرن» در شهر کوینسبرگ (پروسیای شرقی) تاج شاهی برسر میگذاشتند. به این حساب رتبیل ها که از نقطهء نظر آئین چیزی بودائی و بیشتر برهمنی یا هندو بودند و اسلاف برهمن شاهی ها محسوب میشوند، در شهر کابل تاج می پوشیدند و خود برهمن شاهی ها هم تا زمانیکه کابل در تصرف شان بود حتی قرار نظریهء « رنجیت سیترام پندت» [3] در وقتیکه مرکز خود را از کابل به (ویهند) کنار اتک انتقال داده بودند، بازهم در شهر کابل تاج پوشی میکردند. بعد از ربع قرن نهم در اثر فتوحات شاهان صفاری نفوذ برهمن شاهی ها در کابل و گرد و نواح آن متزلزل شده خود را بطرف جنوب (گردیز) و شرق (لغمان) کشیدند و (او هند) یا (ویهند) را که ۵۰ میل از اتک بالاتر در سواحل غرب سند واقع است، مرکز خود انتخاب نمودند. این دومین مرکز برهمن شاهی های کابلی است که قهرأ فتوحات صفاریان ایشان را به خاک های گندهارای شرقی عقب زده و مرکز شان را کنار رود سند برد. معذالک غرب لغمان و حصص شرقی ننگرهار جزء قلمرو آنها محسوب میشد. اگر چه بعدتر در اثر تهدید و جنگهای سبکتگین و محمود زابلی جیپال چیزی بیشتر مقر خود را بطرف شرق در دل پنجاب عقب برد ولی پایتخت رسمی برهمن شاهیان اول (کابل) و باز (ویهند) بود وبه همین دو جا نسبت میشوند.


سر سلسلهء دودمان برهمن شاهی:


با وجودیکه موضوع سلطنت برهمن شاهی های کابل و ویهند به شهادت منابع و آثار مختلف محقق است، معلومات در اطراف موسس صحیح این دودمان و تاریخ صحیح جلوس او بر تخت سلطنت ناقص و متناقص است. درین شبهه یی نیست که البیرونی شاهی های کابل را به دو دسته (تـرکی شاهی) و (برهمن شاهی) تقسیم نموده و درین شبهه ئی نیست که زایر چین هیتوان ـ تسنگ در نیمهء اول قرن ٧ شاه کاپیسا را «کـشاتریا» خوانده و منابع چینی از (تگـین شاهان) اسم می برند و عرب ها دوصد سال پیوسته از «رتبیل ها» سخن گفته اند ولی این همه القاب و عناوینی است که بر اساس ممیزات خانوادگی و تمایلات مذهبی وغیره بمیان آمده و از جدایی اینها در قید سنه و تاریخ کسی واضح چیزی نگفته است. درین قسمت تاریخ افغانستان چهار منبع مهم در دست است:

۱ - یادداشت های زائر چینی

٢ - نگارشات مؤرخین عرب

۳ - متون سانسکریت

٤ - نوشته های مأخذ فارسی

«کشاتریا» یعنی لقبی که هیوان ـ تسنگ در نیمهء اول قرن ٧ راجع به پادشاه کاپیسا استعمال کرده، (تگـین شاه) سایر منابع چین، رتبیل های متذکرهء عربها، «تروکـشه» منابع سانسکریت و ترکها یا ترکی شاهی های مأخذ فارسی همه عبارت از احفاد کوشانی های خورد است که چیزی بودایی و چیزی هم در دوره های بعد تر برهمنی بودند و از نقطهء نظرا آئین با اصل برهمن شاهی ها مقاربت و حتی تا اندازه ئی اشتراک داشتند. این رتبیل ها به مفهوم جامعی که بالا ذکر نمودیم تا حوالی ٧٤۵ مسیحی یعنی تقریبأ تا یکصد سال بعد از ظهور عربها در سیستان (۳۰ هجرت مساوی ۶۵۰ میلادی) در کاپیسا و حصص شرقی آن سلطنت داشتند. [٤] بحساب البیرونی اولین پادشاه ترکی شاهی (رتبیل های کوشانی) برهاتگین و آخر آنها «لگه تورمان» نام داشت. [۵] بعقیده او وزیر اخیرالذکر موسوم به «کـلـر» که مرد برهمنی بود خزانه ئی یافته و پول باعث تزئید نفوذ او شد و مقتدر گردید. از طرف دیگر چون «لگه تورمان» با مردم بد رفتاری میکرد وزیر برهمنی از نفوذ شخصی و آزردگی اهالی استفاده نمود. پادشاه را محبوس کرد وخود برتخت شاهی نسشت وبه این ترتیب دودمان برهمن شاهی شروع شد.


«کـلهنه» مورخ و شاعر کشمیر برعکس «کـلر» را بکلی نمیشناسد و شخص دیگری را که «للـیه» نام داشت، موسس این خاندان میشمارد. این «للـیه» معاصر « سنکره ورمان» (٨۳۳-٩۰٢ میلادی) شاه کشمیر بود. بعض مدققین مانند کننگهم انگلیس «کـلر» و «للـیه» هر دو را یکنفر میداند. بهرحال چون میان آثار البیرونی و کلهنه تقریبأ ۱۱٨ سال فاصله است شاید هر دو شخص مذکور عبارت از یکنفر یا علیحده باشند. بهر حال به اساس نوشته های ابوریحان بیرونی، «کـلر» وزیر برهمنی سلطنت را از «لگه تورمان» در کابل گرفته و جمعی از مدققین مانند الیوت و(اچ. سی. ای.) پروفیسور تاریخ و سانسکریت دانشگاه کـلکـته ظهور برهمن شاهی ها را در حوالی ٨۵۰ میلادی حدس میزنند.


سایر شاهان این خاندان


دومین پادشاه این سلاله را البیرونی «سامند» میخواند. مدققین در میان مسکوکاتی که بیشتر از افغانستان پیدا شده مسکوکات شاهی را یافته اند که در آن بصورت (سامنته دیوا) اسم برده شده. چون (دیوا) یا (دیوی) اسم خانواده و کلمهء علیحده است، میتوان گفت که (سامنته) همان «سامند» متذکرهء البیرونی است. در روی و پشت سکه های او شکل نرگاو وسوار کاری دیده میشود.


بقرار ترتبیب البیرونی سومین پادشاه برهمن شاهی «کملـو» نام داشت که آنرا «کـلمو» هم تلفظ میکنند. از روی یکی از حکایات دلچسپ محمد عوفی در جوامع الحکایات معلوم میشود که مشارالیه معاصر زمان عمرو لیث صفاری (٢۶۵-٢٨٧ هجری) مساوی (٨٧٩- ٩۰۰ میلادی) میزیست و سلطنت میکرد. اگرچه مولف جوامع الحکایات او را درین وقت بصفت رای هندوستان یاد کرده ولی هنوز علاقه های ننگرهار و لغمان و تگو و نجرو پختیا (سمت جنوبی) تا حوالی نزدیک کابل جزء قلمرو او بود. این مساله از روی فتح «سکاوند» (لوگر) معلوم میشود زیرا محمد عوفی شرح میدهد که عمرولیث صفاری شخصی را بنام «فردعان» شحنهء زابلستان مقرر کرد و او با چهار هزار سوار آمده و سکاوند را گرفت و بتکدهء معروف آنرا که در اقصأ هند شهرت داشت ویران کرد.[۶]


چهارمین پادشاه این سلسله را الیرونی (بهـیمه) نام میبرد که به اسم (بهـیمه پاله) و (سری بهـیمه دیوه) هم شهرت دارد. راجع به واقعات عصر او معلومات بیشتری در دست نیست. مسکوکات نقره یی او از حوالی کابل پیدا شده. اگرچه بعد از (بهـیمه) از شاهی بنام (ایشتپال) هم اسم میبرند ولی به قرار ترتیب البیرونی پنجمین رای سلسلهء برهمن شاهی (جیـپال) بود که معاصر سبکتگین و محمود زابلی می زیست و جنگ های ایشان او را مشهور ساخته است. بعد از فتح کابل بدست یعقوب لیث صفاری در (٨٧٩ میلادی) و فتوحات علاقهء سکاوند، جنوب کابل، بدست برادرش عمرولیث در سالهای بین ٨٩٧ و ٩۰۰ میلادی، سامانی ها نفوذ مؤقتی در جنوب هندوکش پیدا کردند که با والی آنها ابوبکر لاویک در زابل و کابل محسوس میشد. چندی بعد در ٩۳۳ میلادی الپتگین غزنه را از والی مذکور گرفت و از همین وقت به بعد یکسلسله جنگ ها با برهمن شاهی ها شروع شد. جیپال با جنگ های الپتگین و سبکتگین و محمود مقابل شد. میگویند که مقر خود را به قلعهء مستحکم (بهتنده) برد و مرکز خود را از (ویهند) به ماواری (ستـلج) انتقال داد. اگر این امر صحت داشته باشد، این سومین باراست که مرکز برهمن شاهی ها تغییر محل یافته. بهرحال قلمرو دولت جیپال بطول از سرهند تا لغمان و به عرض از سلطنت کشمیر تا ملتان انبساط داشت. جنگ های جیپال را با غزنویان عتبی در تاریخ یمنی به تفصیل شرح داده[٧] و جنگ اول میان جیپال و سبکتگین بین غزنه و لغمان واقع شد و در آن رای برهمنی شکست خورد و صلحی را با پرداخت یک ملیون درهم و پنجاه فیل عقد شد ولی در اثر عهد شکنی جیپال جنگ دوم میان طرفین آغاز یافت و علاقه های بین لغمان و پشاور جزء دولت غزنوی شد.


محمود کبیر زابلی به نوبه خود رفتار پدر را تعقیب نموده و درمقابل برهمن شاهان لشکر کشید। جنگی بتاریخ ٨ محرم ۳٩٢ هجری (٢٧ نوامبر ۱۰۰۱ میلادی) در حوالی پشاور در گرفت. هندوان شکست خوردند. جیپال با 50 تن از پسران و نواسه هایش اسیر شد و ویهند دومین مرکز برهمن شاهان بدست محمود زابلی فتح شد و جیپال از غصه و رنج در سال ۳٩۳ هجری (۳-۱۰۰٢ میلادی) خویش را در آتش افگند.



[۱] - ديوان شعری است به زبان سانسکريت که در اطراف شاهان کشمير و تعلقات آنها با سائر شاهان پنجاب و رايان برهمنی کابلی روشنی می اندازد.
[٢] - صفحهء ۱۰ البيرونی و نيز (انديا) ترجمه مستر ساشو.
[۳] - اين شخص (راجا ترانگينی) را از سانسکريت به انگليسی ترجمه نمود. صفحه ۶۱٩ ترجمه راجا ترانگينی به انگليسی.
[٤] - از روی خط سير (او کانگ) چينی و يادداشت های (شاوان) فرانسوی معلوم می شود که ترکی شاهی ها تا حوالی ٧٤۵ ميلادی در کاپيسا سلطنت می نمودند.
[۵] - از روی ۶۰ نفرشاهی که البيرونی به سلسله ترکی شاهی نسبت می دهد و از روی اسم کانيک (کنيشکا) واضح معلوم می شود که مقصدش از کوشانی ها است چه بزرگ باشد و خورد و چه احفاد آنها.
[۶] - جوامع الحکايات نسخه قلمی موزه کابل.
[٧] - تاريخ هند جلد دوم تاليف ايليوت، تاريخ يمينی بصورت خلاصه درينجا ترجمه شده.

بحثی پیرامون اقوام و طوایف افغانستان

شادروان اکادمیسین پوهاند دکتر احمد جاويد



کوچ و بلوچ

این مقابله در باره جغرافیای بشری ویکی از قدیمترین اقوام این سر زمین است و تا آنجا که میسر بوده به کلیه کتب جغرافیایی قدیم عربی و فارسی دری مراجعه بعمل آمده است وشاید کاملترین بحث درین مورد باشد. این مبحث روشنی خاصی بتاریخ زبان پشتو می اندازد و مسلماً برای کسانیکه درین رشته کار میکنند خالی از فایده نخواهد بود.


در کتب جغرافیای معتبر عرب و آثار قدیم فارسی دری بااسم دو قوم آریایی بر میخوریم که همیشه باهم ویک جا ذکر میشود و در همه جا ازمراتب سلحشوری و دلاوری آنان یاد شده است. این دو قوم مشهور وشجیع ظاهراً در ایالت بلوچستان, کرمان, و حواشی سرحد جنوبی افغانستان می زیستند وبا سلاطین سلسله های عصر مانند غزنویان و دیالمه (1) پنجه نرم کرده و کمتر مغلوب و تسلیم شده اند. این دو قوم کوچ و بلوچ بودند. چنانکه خواهد آمد هردو زبان خاصی داشتند. زبان بلوچ ها و اسم آنان تا اکنون روشن است و اما از قوم کوچ و زبان آنان اطلاعی در دست نیست. بعقیده نگارنده مقصود از قوم کوچ قبیله بزرگی از پشتونهاست و مراد از زبان آنان زبان پشتو یا شکلی قدیمتری ازین زبان است و اگر بیشتر جانب احتیاط را رعایت کنیم میتوان گفت لهجه ای از زبان پشتو خواهد بود. چنانکه همین امروز میبینیم کلمه کوچی بر طوایفی از پشتونها, که در طول زمستان و تابستان از محلی به محل دیگر به عنوان ییلاق و قشلان در حرکت اند, اطلاق میشود. کلمه کوچاندن و کلمه کوچیدن در فارسی بمعنای نقل مکان است. ظاهراً ترکی است و در بین این کلمه و کلمه کوچ که اصل و ریشه آریایی دارد جز مشابهت لفظی ارتباط دیگری نیست. کلمه کوچ در فارسی دری معانی مختلف دارد که یک معنی آن کوهی است. اشکال قدیم این کلمه کفج , کفچ , کوفچ یا Kufic معرب آن (قفس یا قفص) است در پهلوی کوف بمعنی کوه آمده مؤلف حدود العالم (2) مینویسد: «کوفج مردمانی اند بر کوه کوفح و کوهیان اند و ایشان هفت گروه اند و هرگروهی را مهمتریست....» قطران تبریزی متوفی در حدود 465 هجری درین قطعه معنی مختلف کوچ را آورده است:

شاه از انتظار زمانیکه دادیــــــــم چشــــمان راست بین دوعا گوی
گشت کوهســـتند اهل فارس هراسان زحال من زان سان که اهل کرمان ترسان ز دزدکوچ کوچکت مـــــــــبارکت و ندارم بدست هیچ جـــــــز خیمه کهنه ترکی برای کـــــــــوچ

کلمه هندوکش چنانکه گمان برده اند معنای آن قاتل هندو نیست بلکه بمعنی کوه سیاه است چنانچه کلمه هندو در فارسی دری گذشته از معانی دیگر آن بمعنای سیاه نیز آمده است و خال هندو یاد آور همین معنی است و جزء دوم یعنی «کش» شکل دیگر کوچ یا کفچ است. کلمه برف بمعنای برف کوچ بمعنای بهمن یعنی توده های عظیم برفیکه از کوه سرازیر میشود از همین ریشه است. کلمه کوشانی از سلسله های قدیمی این سر زمین است قابل تأمل است. مارکفچه و کپچه نیز از همین اصل است. اعراب کوچ و بلوچ قفص وبلوص نوشته اند. اصطخری در چند جا از آنان یاد میکند و مینویسد (3):

«لسان اهل کرمان الفارسیهالا ان القفص لهم مع لسان الفارسیه لسان القفصیه و کذالک البلوص و البارزلهم مع لسان الفارسیه لسان آخر... و جبال القفص هی جبال جنوبیها البحر و شمالیها حدود جیرقت و الرود بار و قوهستان ابی غانم شرقیها الا خواشو مفازه بین القفص و مکران و غربیها البلوص... و اما البلوص فهم فی سفج جبل القفص لا یخاف القفص من احد الا من البلوص...» ابن خردادبه در چند جا از قفص و بلوص یادمیکند(4) وباز جایی که القاب ملوک ارض را میشمارد قفص شاه راردیف کابلان شاه هندوانشاه , بزرگ کوشان شاه و غیره می آورد. مقدسی نیز در یک جا از جبال القفص یاد میکند و در جای دیگری مینویسد: «لسان القفص و البلوص غیر مفهوم... » (5)

ابن حوقل ذکرجبال القفص راآورده ودر یک جا مینویسد:

«والبلوص طایفه فی سفج الجبل القفص ولم یخف القفص احداً الا من البلوص...»(6)

یاقوت حموی در تعریف قوم بلوص مینویسد: (7)

«بلوص: بضم الام وسکون الواد وصاد مهمله جبل کا لا کراد لهم بلاد واسعه بین و فارس و کرمان تعرف بهم سفج جبال القفص وهم او لوبآس وقوه وعده وکسره و لا تخاف القفص و هم جبل آخر ذ کروا فی موضعم مع شده یآسهم من احد الا من البلوص وهم اصحاب نعم وبیوت شعر الا انهم مأمونو الجانب لایقطعون الطرق ولایقتلون الانفس کما تفعل القفص ولایصل الی احد منهم اذی.....»

بازدر جای د یگر در ذ یل قفص (8) وقفس (9) می نویسد:

«القفس: بالضم ثم السکون والسین المهمله ما یتلقظ به غیر هله بالصاد وهواسم عجمی وهوبالعربیه جمع اقفس وهوا للیم مثل اشهل وشهل..... قال اللیسث القفس جیل بکرمان فی جیالها کالا کراد یقال لهم القفس والبلوص.... قال الراجز یذ کرهء والمشتق منه. » وکم قطعنا من عدوشرسزط(1)واکرادوقفس قفس.... قال لرهنی القفص جبل من جبال کرمان ممایلی البحروسکانه من الیمانیه ثم من الازد... » قد یم ترین جای که در شعر فارسی کلمه کوچ وبلوچ آمده این شعر کسایی مروزی متولد ( 341 هجری) است که صاحب لغت فرس چنین نقل کرده است:

کوچ: جغد بود، کوف نیز گویند، بترکی بیغوش گویند. کسامی گوید:

اندر ناحیت بمعد ن کوچ دزد گه داشتند کوچ وبلوچ

ودر حاشیه نوشته آمده که کوچ مرغیست حقیر که بشب بانگ کند و خود را از درخت آویزد:

کوچ زشاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحرآب دهن ریخته

بعد در همان صفحه در ذ یل لوچ گوید:

آن توی کور وتوی لوچ وتـــوی کوچ وبلوچ
وآن تویی گول وتولی دول وتولی پایت لنگ

اسدی طوسی کوچ وبلوچ را چنین تعریف می کند:

«کوچ وبلوچ: گروهی اند بیا بانی که فاصله ها زنند و بیشتر تیر انداز باشند.(10)»

ابولقاسم فردوسی هم کوچ، کوچی وکوج رادرشاهنامه بکاربرده است.(11)

مولف حدود العالم به تفصیل از کوچ بلوچ یاد کرده وآنرابه کلی قد یمی کفج آورده است ودر ضمن جبل القفص را بنام کوه کوفج ومرد مان آن کوه را کوفجیان میخواند ومی گوید ایشان را زبانی است خاصه..... (12)مینور سکی کلمه کوقج را کوهی معنی کرده است. (13)

ذکر کوچ وبلوچ در یکی از داستانهای مربوط بر ستم که از گوینده آن اطلاع صحیح نداریم و علی الظاهر در قرن ششم می زیسته آمده است. جاییکه گوید (14):

نژاد ش ز اوغان سپاهش بلوچ
ابر دشت خر گاه بگزید کوچ

این قوم در اوایل قرن پنجم که زمان واقعه لشکریان محمود با ایشان بود چندان زور مند بود ند که از ایشان چهار هزار مرد بر نا وعیار پیشه با سلاح تمام بر سر راه کاروان عراق بیرون آمد ند ومنتظر کاروان نشستند. (15)

کذا در سیاستنامه داستان تاریخی را جع بکوچ وبلوچ است که صاحب کرمان در پاسخ نامه محمود بد و نوشته است. (16)

از مندرجات بالا میتوان حدس زد که مقصود از کوچ ها یکی تیر ههای بزرگ افغان ومراد از زبان قفص زبان آن مردم بوده است. ودر ضمن باید متذ کر شد که هرود وت در جایکه از قوم پاکتوس وسرزمین پاکتویکیه یاد میکند تذ کر از خروج وبلوچ نیز می دهد که مسلماً خروج نیز نام یکی طوایف بوده است.کلمه خروج در کتب جغرافیای اصطخری, ابن حوقل, یاقوت ومقد سی همه جا خروچ آمده. در حدود العالم یکجا خروج ویکجای دیگر جروج ضبط شده که دومی مسلماً سهو کا تب است. و خروج را نام روستا و شهرستانی نیز نوشته اند. (17)

مردم هند وستان به طوایف افغان که بدان سرزمین مهاجرت کرده اند رهیلا میگویند که به زبان پنجابی بمعنای کوهستانی و کوهنشین است. و نام ایالت رهلخند یار هلکند از همینجاست. ارتباط کفج را باخروج ورهیلا نباید از نظر دور داشت.

____________________________________________


زیر نویسها:


(1) نواحی کوهستانی مازندران را د یلم گویند. د یالمه بطور عموم بملوک آل زیار وآل بویه اطلاق می شود. چنانچه کلمه د یلمی و د یا لمه به تنهای ذ کر شود مراد آل زیار است که صرف در مازندران حکومت میکرد ند. حال آنکه دیالمه وآل بویه بر فارس وکرمان وعراق فرمان روایی داشتند وکلمه د یلم در اشعار فارسی بمعنای غلام نیز آمده است.
(2) رجوع شود ص 76 کتاب حدودالعالم من المشرق الی المغرب سال تالیف 372ﻫ ق چاپ تهران ص167مسالک والممالک ابواسحق ابراهیم بن محمد الفارسی اصطخری چاپ لید ن1927
(3)ص 167 المسالک والممالک اصطخری چاپ لید ن سال 1927
(4) المالک والممالک ابولقاسم عبدالله ابن خرداد به صفحات 17,49,55,87 طبع لیدن سال 1306
(5) صفحات 470,471 احسن التقاسیم فی معرفت الا قالیم از شمس الد ین ابوعبد الله محمد ابن احمد ابوبکر البتباالشامی المقد سی معروف به بشاری طبع لید ن سال 1906
(6) صفحات 309,310 صورت الارض.
(7) معجم البلدان ص128 مجلد ثالث طبع1324 مطبعه سعاد ت مصر تألیف شهاب الدین ابی عبد الله یا قوت ابن عبد الله حموی.
(8) معجم البلدان مجلد هفتم ص134.
(9) معجم البلدان مجلد هفتم ص136.
(10) کلمه جت در اسناد عربی به صورت «زط» آمده خرداد به، در ص 56 مقدسی ص484 و حوقل در ص382 ذ کرآنان را اورده است. جتها بنامهای کولی, مو زمانی, غرشمال و زنگانه هم یاد شده اند. این کلمه در ترکی جنگانه ودر فرانسوی تیسگان در المانی زیگونر در ایتالی زینکارد در پرتگالی چیگانو و در انگلیسی جبی و در اسپانیولی گیتانو ودر روسی سیگان شده است. کلمه ایجپت که در اینگلیسی بمصر میگویند از همین ریشه است. در کابل به آنان قوال, چنگر, جت میگویند. کلمه لولی درین دوشعر و حافظ مولوی راجع بهمین طأفه است:

فغان کین لولیان شوخ شهرآشوب شــــــــــــــرین کار

چنان برند صبر ازدل که ترکان خـــــــــــوان یغمارا

ای لولی بربـــــــــــــــــط زن تومــــــــت تری یامن

پیش چوتو مستــــــــــــــــــــی افسون من افســـــــانه


(11) ص63 لغت فرس تألیف ابو منصور علی بن احمد طوی باهتمام عباس اقبال چاپخانه مجلس1319.
(12) رجوع شود بلغت شاهنامه فریترولف آالمانی چاپ بر لین1935.
(13) ص 21 حدود العالم وهمچنین صفحات 75,76.
(14) ص 374 حدود العالم به زبان انگلیسی ترجمه مینورسکی ومقد مه بارتولد چاپ اکسفورد 1937.
(15) ص 306 حماسه سرایی در ایران
(16) ص 91 سیاستنامه نظام الملک طوسی چاپ اقبال.
(17) رجوع شود به صفحات 79,84, سیاستنامه ,
(18) ص 1089 تاریخ بیهقی جلد سوم چاپ دانشگاه تهران.
ونیز راجع به بلوچ ها رجوع شود.
وبلوچستان تألیف شیخ محمد افضل الملک کرمانی منتشره در مجله یاد گار سالهای پنجم وهشتم و نهم وهمچنین مقاله بلوچستان به قلم مهندس محمد علی مخبر در مجله یادگر سال سوم وچهارم.

http://www.khawaran.com/

بحثی پیرامون اقوام و طوایف افغانستان

خلجیها یا غلجایی ها


مرحوم اکادمیسین پوهاند دکتر عبدالاحمد جاوید

این مقاله وزین تحقیقی حدود چهل پنج سال پیش در مطبوعات افغانستان درخشید. دریغا حکومت وقت ادامه آنرا در نطفه خاموش و نگارنده آنرا از چهارچوب دانشگاه کابل خارج کرد. گویا تحقیقات استاد نا تکمیل ماند و نشد که همه آنچه استاد جمع کرده بود دراختیارمحققان وافغانستان شناسان قرارگیرد.اینک یک کاپی آن مقاله را که استاد گرامی با تجدید نظر وتکمیل برخ باقیمانده آن جهت نشر دوباره باین دبیر سپرده بودند پیشکش دوستان وعلاقمندان افغانستان شناس مینمایم. امید داوری شما نخبه گان کشور حقانیت استاد مرحوم را ثابت و روح اورا شاد گرداند.

کلمه خلج هم بمعنای محل و هم بمعنای قوم هردو آمده و ذکری ازآن در کلیه کتب جغرافیای عرب و آثار قدیم فارسی دری رفته است. اصطخری کلمه خلج را چند جا ذکر کرده و در یکجا آورده است:

فاما الغنم فان اکثرها یجلب الیهم من بلاد الغزنیه و من الغور والخنج و الخلج صنف من الاتراک و قعوا فی قدیم الایام الی الارض التی بین الهند و نواحی سجستان فی ظهور الغور و هم اصحاب نعم علی خلق الاتراک وزیهم و لسانهم ...(1)

چنانکه می بینیم اصطخری در ترک بودن آنان تصریح دارد و حتی لسان آنان را هم ترکی خوانده است. این نکته را نیز باید از نظر دور نداشت که در نسخه بدل لسان نیست بلکه لباس است. ابن حوقل نیز در صورة الارض عین عبارت را ذکر میکند:

والخلج صنف من الاتراک و قعوافی قدیم الایام الی الارض التی بین الهند و نواحی سجستان فی ظهور الغور و هم اصحاب نعم علی خلق الاتراک وزیهم ولباسهم ...(2)

ابن خرداد به نیز در دو جا از خلجها صحبت میکند(3) صاحب معجم البلدان مینویسد:

خلج بفتح اول تسکین ثانیه و آخره جیم موضع قرب غزنه من نواحی زابلستان(4)

بازهمو یاقوت حکوی در کتاب "مراصدالاطلاع" عین مطلب را میآورد:

خلج به فتح اول و تسکین ثانیه و آخره جیم موضع قرب غزنه من نواحی زابلستان(5)

ابن بطوطه در ذیل ذکر نام سلطان علاء الدین محمد شاه خلجی جائیکه کلمه (ماه) را بعنوان نام یادمیکند متذکر میشود:

والماه القمر بلسانهم ...(6)

چنانکه میبینیم کلمه (ماه) فارسی است نه ترکی ... عتبی کلمه خلج را ذکر میکند و منینی شرح ذیل را درباره آن مینویسد:

والخلج به فتح الخا المعجمه والام و تغلیط الجیم و هم جیل من الناس وصنف من الاتراک (7)

عتبی ذکرکلمه خلج و افغان را باهم آورده است و جرد فاتانی در ترجمه تاریخ یمینی از جماعت افغانیان و خلج در سپاه سبکتگین بودند یاد میکند(8) کلمه خلج بمعنای محل و قوم در تاریخ بیهقی کراراً آمده است. در کتاب "حدودالعالم من المشرق الی المغرب" کلمه خلج بکرات آمده که بعداً بآن صحبت خواهیم کرد. صاحب طبقات ناصری در جایی مینویسد که این محمد بختیار از خلج و غور وبلاد گرمسیر بود(9) مؤلف برهان قاطع مینویسد: خلج طائفه ای باشند از صحرا نشینان و ترکان(10) داکتر محمد معین در حاشیه همان کتاب نوشته است: نام قبیله ترک و اسم ترکی آن (Qalac) قلچ است، این قبیله از قرن چهارم در جنوب افغانستان بین سیستان و هند ساکن بوده اند. ابن اثیر نیز در "الکاهل" ذکر افغان و خلج را آورده است(11) بابر نیز در" بابر نامه" از قومی بنام خلجی بدین ترتیب گفته است که: در دوسه جا تنگهاست خلچی و جمیع افغانان قطاع الطریق راه میروند.(12) مؤلف" تاریخ نامه هرات" سی و پنج جای کلمه افغان دو جا کلمه او غانستان را یاد میکند ودرضمن از قوم خلج نام میبرد.(13) مؤلف "تاریخ سلطانی" از غلجیها به نحوی یاد میکند که گویا زبان خودرا از دست داده باشند و خودرا از تیره ایکه نیستند بشمار می آورند. (14) مؤلف "تاریخ فرشته" جایی که از نسب افغانها صحبت میکند خلج را از افغان تیره جداگانه میداند.(15) حال آنکه فتوحات میرویس در ایران و غلجاییها در هند هردو بنام افغان صورت گرفته است. بارتولد در جغرافیای تاریخی ایران مینویسد: شکل خواندن کلمه خلج از روی اشتقاقی است که رشید الدین وبعضی از مؤلفان ترک (رادلوف او یقور ها ص 26) ذکر میکنند . در هندوستان که یکی از سلسله ها از بین این قوم بیرون آمده است نام طایفه یی را خلج (بکسر خا) تلفظ میکردند, خلج ها بعد زبان افغانی را قبول کرده با افاغنه یکی شدند و اکنون در بین افغانها پر جمعیت ترین طوایف را تشکیل میدهند. (بعقیده مارکوارت باید خولج خوانده شود) (16) باز توضیح میکند: شاید کلمه خلج از قلج ترکی نیامده باشد وشکل قدیمی آن غلج و غرچ باشد. چنانکه ولایت کوهستانی قسمت علیای مرغاب به غرچ و غرشستان موسوم بود. اهالی این ولایت را غرچ میگفتند. غرچ یک اصطلاح قومیست که تا بامروز بشکل غلج در آسیای وسطی باقی مانده و در مورد سکنه آریایی ولایت کوهستانی سمت علیای آمو دریا استعمال میشود.(17) بارتولد باز در کتاب "ترکستان" خود ذکری از خلج میکند و غلجایی ها را همان خلج ها میخواند(18) ل. و مس این عقیده وی را رد کرد اما بارتولد با پاسخ های دیگر عقیده اول خودرا مؤکد تر ساخت. چنانچه برای اثبات قول خود شرحی «از جهان نامه» نسخه منحصر بفرد که در حدود 20 – 1200 میلادی نوشته شده و از آن محمد ابن نجیب بکران است می آورد: خلج قومی از ترکان است که از حدود خلخ بحدود زابلستان افتادند و در نواحی غزنی صحرایی است آن جا مقام کردند پس به سبب گرمی هوا لون ایشان متغیر گشت و به سیاهی مایل شد وزبان نیز تغییر پذیرفت و لغت دیگر گشت و طایفه ای ازآنجمله بحدود باورد افتادند به بهره کی مقام ساختند و خلخ را مردمان به تصحیف خلج میخوانند.(19)

دارمستتر و بیلو نیز خلجی و غلجی را یکی میدانند.(20) طایفه خلخ باشکال خرلخ، قرلق، قرلغ و غیره نیز ضبط کرده اند.(21) وترکان خلخ بزیبایی و نیکویی اندام در ادبیات فارسی دری شهرت دارند.(22) چنانچه کسایی مروزی گوید:

نرگس نگر چگونه همی عاشقی کند برچشمکان آن صنم خلخی نژاد
گویی مگر کسی بشد از آب زعفران انگشت زرد کردو بکافور برنهاد

از مطالب بالا این نکته مستفاد میشود که خلج هم نام جای و هم نام قوم است. طوریکه دیدیم سر زمین خلج نزدیک کابل و غزنی بوده است و خلجها درهمین حدود میزیستند و هنوز در زمین داور علاقه ای بنام خلج معروف است. اما در اینکه تلفظ صحیح به فتح دوم است یا سکون آن اختلاف است. این کلمه هنوز در هند و افغانستان با سکون دوم و و در ایران به فتح دوم تلفظ میگردد. اصطخری, ابن حوقل ویاقوت حموی چنانکه دیدیم حرف دوم را ساکن ضبط کرده اند و اما منینی حرف اول و دوم را به فتحه نوشته و بگمان اغلب به سکون دوم درست تر می نماید. خاصه اگر بپذیریم که کلمه غلجی همان خلجی است و ریشه آنرا از غرچ بدانیم. اما بنابر عقیده بعضی اگر آنرا از شکل ترکی قلچ تصور کنیم تلفظ آن با فتح دوم خواهد بود. (23) عقیده نگارنده اینست که این کلمه ترکی نبوده خاصه با قلج ترکی ارتباطی ندارد و غالباً کلمه خلج شکل دیگر غرچ است. کلمه غرچه در ادبیات فارسی دری بمعنای کوهی مقابل روستایی آمده و از لحاظ اتساع معنی بمعنای ساده و ابله نیز بکار رفته است. چنانچه درین دو بیت:

صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست این مرد تازی (24)
بفریبد دلت بهر سخنی
روستایی و غرچه را مانی(25)

ناصر خسرو در یکجا گوید:

استاده بدی بیا میان شیری بنشسته به غرچ دربدی شاری (26)

در توضیح شیر بامیان نوشته اند:

«شیر ملک آنجاست چنانکه ملک ختلان را نیز شیر ختلان یا ختلان خدا یا ختلان شاه گفتندی»(27)

و شار عنوان ملک غوریا غرش یا غرستان یا غرستان به تلفظ اوستایی غرستانه و فردوسی غرچکان. چنانکه گوید:

شه غرچکان بود بسطام شیر کجا پشت پیل آوردی بزیر

یا غرجیستان ویا غرچستان. فرخی گوید:

سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتکین دوانی امیر غرجستان
سیاسی است مراورا که در ولایت ا

پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان

درین دیار بهنگام شار چندین بار

پلنگ وار نمودند غرچکان عصیان

فرجستان مطابق جغرافیای عرب ولایت مستقلی بوده است که در طرف غربی آن هرات وبجانب شرقش غور و در دست شمالش مرو رود در ناحیه جنوبش غزنه بوده است و آنرا نسبت به ملکش غرچ الشار نیز میگفتند. مستقر شارگاهی در شهری مسمی به پشین (یا افشین) بوده هنگامی در دهی از کوهستان مسمی به بلکیان ووقتی در فیروزکوه وشاید زمانی هم در بیوار دیگر. از بلاد آنجا سرخث و سنجته و سورمین است (28) غرجستان را مملکت الجبال نیز ترجمه کرده اند.

کلمه (گر) از ریشه اوستایی و در فارسی دری بمعنای کوه آمده است. چنانچه در کلمات گرشاه بمعنی ملک الجبال و سنگر, گردنه گر بمعنی دره وفرغر (پاره های آب که در پای کوه جمع شود) و گردیز (یاگردژ یعنی حصار کوهستانی) و گاوگور یعنی گاو کوهی و مبارز چنانکه اسدی آورده است:

بیامد بمیدان همی گاو گور که افزون بد اورا از صد گاو زور (29)

وکذا در کلمات لوگر و بادغر یعنی باد کوهی و گرزه و گوره خر و گربز و امسال آن... کلمه غور نیز در فارسی دری بمعنی کوه آمده است. چنانکه ناصر خسرو گوید:

بار درخت دهر تویی جهد کن مگر

بی مغزنرفتی ز درختچو گوز غور (30)

در تاریخ تبرستان کلمه غر بمعنای کوه آمده و نظامی عروضی سمرقندی در چهارمقاله همه جا شاهان غور را که خود بدیشان منسوب بود بنام ملک الجبال خوانده ویاد کرده است. کلمه غر در پشتو بمعنی کوه هنوز زنده و مستعمل است. پس ثابت است که جز اول کلمه غلجی همان کلمه غر و گر بمعنای کوه است. اینک می پردازیم به شرح جزء دوم آن.

در فارسی دری (زی) در آخر کلمات به سه شکل دیده شده است. در بعضی کلمات جزء اصلی کلمه است. مانند سکزی یا سجزی که راجع بآن بحث خواهیم کرد. دوم بصورت ادات نسبت که از قدیم باشکال چی , جی وزی باقیمانده وبما رسیده است. مانند غزنیچی (31) ساغرجی, آغاجی, مرغزی (مروزی) غرچی, غرزی, ساوجی (منسوب به ساوه. اگر ساواک وساوج معرب آن نباشد) این نوع نسبت در لهجه مازندرانی بشکل یچ مانده است. مانند نسبت بچاشم چاشمیچ و یوشی یوشیچ و امثال آن. سومی مخفف زاده فارسی دری است. مانند محمد زیی و محمد زایی یا محمد زی یعنی زاده محمد که ظاهراً شکل متأخر وتازه آن است. قدیمترین زی که از نوع اول داریم کلمات سجزی و سگ زی بمعنای سیستانی است. چنانکه میدانیم در زمانهای باستان تیره انبوه از آرییان میان شرق وسطی و اروپا سکونت داشته و همیشه با تاخت و تاز و کشتار مشغول بودند. نام این قوم در کتیبه بیستون (شکل قدیمی آن بغستان و بهستان) یاد شده است.

یونانیان این مردم را اسکوث مینامیدند. و همین نام است که در زبان فرانسوی سیت خوانده میشود. پس از آنکه دولت یونانی باختر (بلخ) را منقرض کردند وطرف جنوب راندند سکه ها در زرنج (یا زرنگ که نادعلی امروزه باشد و خرابه های آن شهر تاریخی که مدتها پایتخت صفاریان بود هنوز پا برجاست) ویا باصطلاح یونانی درنجیانا مستقر شدند و ازین زمان زرنگ با نام سکستان و سجستان و سگزستان و سیستان معروف شد.

ونسبت بدان سگزی و معرب آن سجزی شد و سقز در ایران و ساک در کابل نیز جایگاه آنها بوده است.(32) (ز) درین کلمات جزء اصلی کلمه است و تنها حرف (ی) نسبت را می رساند و هنوز هم این قوم در حدود فراه و قندهار و سیستان افغانی بنام ساگزی سهاگ زی میزیند. منتها گاهی برای فرار از کلمه ساگ ویا رنگ دادن اسلامی بآن خودرا اسحاقزایی میگویند. اما در لهجه عوام وقباله های قدیمی همه جا ساگ زی است. کلمه خلجی و غلجی (غلجایی, غلزایی, غلزی) نیز از همین نوع است که منسوب به غرچ یعنی کوه است و دیگر ازین نوع کلمات (الکوزایی) است, این کلمه نام یک قوم و قبیله معروف قندهار است (33) تلفظ کلمه بصورت اراکوتی بیشتر در میان عاشوریها معمول بود و اعراب آنراالرخج و الرخذ (که معرب اراکوزیاست) ضبط کرده اند. جغرافیه نویسان عرب تصریح دارند که الرخج همان ناحیه پنجوایی قندهار است که شهر قدیم و اصلی قندهار باشد. اصطخری و خرداد به (34) مینویسند: و رخج اسم الاقایم مدنیتها بنجوای ولها من المدن کهک و رخج اقلیم بین بلدی الداور ( زمینداور). بین بالسی و یاقوت حموی آورده است (35) رخج: مثال بتشدید ثانیه و آخره جیم تعریف رخو کوره و مدینه من نواحی کابل... فال ابو غانم معروف بن محمد القصری شاعر متأخر من قصر کنکور:

وردالبشیر مبشراً بحوله بالرخج المسعود فی ستقرار

ابن حوقل: الرخج را پنجوای (36) و مقدسی رخوز را پنجوای آورده اند (37) پس باین نتیجه می رسیم که کلمه اراکوزی اسم محل بوده و بعد بر مردم اطلاق شده. اکنون کلمه الکوزایی یاد آور آن معنی است و مسلماً (زی) در الکوزیی و اراکوزی نیز اصلی و جزء کلمه است و از همین قبیل است رازی براگایاراجایار یعنی ری. پس به عقیده بنده (زی) هایی که در اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم در افغانستان شروع شده وبه کسرت شیوع یافته است. تقلیدی از دو نوع اول بوده و روی آن مشابهت ویا به تصور اینکه آن (زی) ها مخفف زاده است اسامی قبایل مختلف بآن صوره آمده است. مانند سدوزایی, نورزیی, یوسف زیی و غیره. باین تفاوت که کلمه سگزی و اراکوزی و خلجی ویا غلجی در اول نسبت به محل: و دو بعد بر مردم اطلاق شده، حال آنکه (زی) ها بعد تنها بر مردم و قوم اطلاق میشود نه بر محل خاصی.

خلاصه به عقیده نگارنده خلجیها همان علجایی و غلزیهاست. اما در اینکه از نژاد اصلاً ترک بوده اند یاخیر بطور مسلم نمیتوان اظهار عقیده کرد. چنانکه دیدیم گاهی کلمه افغان جدا از خلج ذکر شده و گاهی آنها بنام افغان شناخته شده اند و زمانی هم تصریح شده که اصلاً ترک بوده و زبان و عادات خودرا تغییرداده اند. اما یک نکته را باید در نظر داشت که گاهی اقوام آریایی ماوراالنهر را نیز به مناسبت مجاورت با قبایل ترک ترک خوانده اند. حالانکه اصلاً ترک نبوده اند که در این مختصر جای بحث آن نیست. و هم ممکن است خلج نژاد مخطلتی از ترک و افغان باشد. مطالعه سلسله خلجیه هند به نحویکه شاید وباید برین موضوع روشنی خاصی اندازد. انشاالله در شماره های آینده در باره این سلسله مفصلاً صحبت خواهیم کرد. فقط در اینجا به ذکر اسامی سلاطین آن می پردازیم:

خلجیها دومین سلسله مسلمانانی بوده اند که بعد از سلاطین ملوک غور در هند حکمروایی مستقل داشتند. در عهد غزنویان و غوریان هندوستان حکم

مستعمره خارجی را داشت اما از عهد قطب الدین ایبک (آغاز قرن هفتم هجری) سلسله خاص و مستقلی بر هند فرماندهی یافت. درواقع پیش از دوره سلطنت مغل در هند پنج سلسله تشکیل یافته و حکمروایی کرده اند که عبارت اند از:

سلاطین مملوک

2) سلاطین خلجی

3) تغلقیه

لودیان

سلاطین افغانی سوری

اسامی سلاطین خلجی بدین قرار است:

جلال الدین فیروزشاه ثانی 689 هق

رکن الدین ابراهیم شاه اول 695 هق

علاءالدین محمد شاه اول 695 هق

شهاب الدین عمر شاه 715 هق

قطب الدین مبارک شاه اول 716 هق

ناصر الدین خسرو شاه 720 هق

استانلی لین پول شجره این سلسله را بدین ترتیب آورده است: (38)

سلاطین خلجی

فیروزشاه ثانی
مجهول

ابراهیم محمد اول

عمر

مبارک اول

خسرو

شاهان خلجی اکثر مشوق علم و ادب بوده اند و ما در شماره های آینده ازان مفصلاً بحث خواهیم کرد. ظاهراً بعضی از آنان طبع شعر نیز داشتند. این قطعه را به محمد خلجی نسبت میدهند:

بسیار درین جهان چمیدیم بسیار نعیم و ناز دیدیم

اسپان بلند بر نشستیم ترکان گرانبها خریدیم

گشتیم مه تمام و از ضعف امروز چو ماه نو خریدیم

(ادامه دارد)

______________________________________________

زیر نویسها:

مسالک الممالک اصطخری ص 245 از ابی اسحاق ابراهیم بن محمد الفارسی الاصطخری المعروف بالکرخی و همومعول علی کتاب صورالاقالیم للشیخ ابی زید احمد ابن سهل البلخی. طبع لیدن, مطبعه بریل, 1937.

صوره الارض ص 419 تألیف ابو القاسم ابن حوقل النصیبی لیدن, مطبعه بریل, 1939.

ص 28 و 31 المسالک و الممالک از ابو القاسم عبدالله بن عبدالله بن خرداد , طبع لیدن, مطبعه بریل, 1306.

معجم البلدان ص 454 تألیف شیخ امام شهاب الدین ابی عبدالله یاقوت بن عبدالله الحموی الرومی البغدادی متوفی 629 هجری مجلد ثالث طبع 1324 مطبعه سعادت مصر.

ص 155 مراصد الاطلاع از همو یاقوت حموی سال 1315 طبع تهران.

رحله ابن بطوطه ص 254 المساه تحفه النظار فی غرایب الامصار و عجایب الاسفار از ابو عبدالله محمد بن عبد بن ابراهیم اللواتیالطنجی المعروف بابن بطوطه طبع اول 1346 هجری , مطبعه الازهریه مصر.

ص 88 شرح الیمینی المسمی بالفتح الوهبی علی تاریخ ابی نصر عتبی للشیخ منینی چاپ جمعه المعارف.

ص 43 ترجمه تاریخ یمینی توسط ابوشرف ناصح بن ظفر جرد فاقانی (کلپ یگانی)

طبقات ناصری تصنیف ابو عمر منهاج الدین عثمان بن سراج الدین جوزجانی چاپ کلکته, 1864.

(10) ص 764 برهان قاطع تألیف محمد حسین بن خلف تبریزی متخلص به برهان چاپ کتابخانه زوار, تهران. به تصحیح دکتور محمد معین.

(11) الکامل للعلامه ابو الحسن علی بن ابی الکرم محمد بن محمد بن عبدالکریم بن عبدالواحد شیبانی المعروف به ابن الاثیر الجزری صفحات 66 و 228 ... ج 9, 10, 7, 8.

(12) بابرنامه موسوم به تزک بابری و فتوحات بابری و احوال ظهیرالدین محمد بابر که در زمان خانخانان بیرم خان از ترکی به فارسی ترجمه شده و موسوم به تجارت الملوک است. ص 83. چاپ هند مطبعه چیترا پرابها محرم 1308.

(13) راجع به کلمات افغانی و افغانستان در شماره های بعد به تفصیل صحبت خواهیم کرد و راجع به خلج رجوع شود به صفحات مختلف کتاب تاریخ نامه هرات تألیف سیف بن محمد بن یعقوب الهروی مؤلف در اوایل قرن هفتم به تصحیح محمد زیر صدیقی مطبعه کلکته 1362 هجری مطابق 1943 ع .

(14) تاریخ سلطانی ص 52 تألیف سلطان محمد خان خالص درانی طبع بمبئی شوال 1298.

(15) ص 17 ج اول تاریخ فرشته از ملا محمد قاسم هندوشاه مطبعه منشی نول کشور واقع کانپور, محرم 1301.

(16) ص 124 جغرافیای تاریخی ایران. تألیف بارتولد شرق شناس معروف روسی, ترجمه حمزه, سرداور چاپ اتحادیه تهران, سال 1308.

(17) ص 88 جغرافیای تاریخی ایران تألیف بارتولد شرق شناس معروف روسی ترجمه حمزه, سرداور چاپ اتحادیه تهران.

(18) ص 240 حدوالعالم من المشرق اللمغرب ترجمه و حواشی مینوسکی و مقدمه بارتولد چاپ آکسفورد بزبان انگلیسی. 1937.

(19) کذا 347 حدود العالم.

(20) ص 147 و 173 انسایکلوپیدیای اسلامی ذیل لغت افغانستان به قلم Longworth Dames چاپ لندن 1913 و همچنین رجوع شود به صفحات کتاب Races of Afghanistan. (نژادهای افغانستان) H, W. Bellew چاپ کلکته 1880.

(21) رجوع شود به حاشیه صفحه 339 ج 2 جهان گشای جوینی, چاپ لیدن به تصحیح علامه میرزا محمد قزوینی و همچنین به دایره المعارف اسلامی ذیل کلمه قرلق به قلم بارتولد.

(22) راجع به طوایف یغما, خرخیز,خلخ, چگل, غز, قفچاق وسایر قبایل ترک رجوع شود به ص 77 و 78 تاریخ ادبیات دکتر صفا, چاپ تهران, کتابفروشی ابن شینا, جلد دوم, 1336.

(23) درین صوره میتوان گفت که کلمه قلج بعداً غلج شده ابدال غ و ق در فارسی دری و پشتوی افغانستان رواج دارد. چنانکه بیرق, چاق مقلد مقبول و آقا را در محاوره با غین تلفظ میکنند. درباره سکون حرف دوم نیز میتو ان اظهار عقیده کرد که هندیها کلمات متوسط الحّرّکّه را ساکن و کلمات متوسط الساکن را متحرک تلفظ میکنند. مثلاً قطب را که حرف دوم آن ساکن است باضم حروف اول و دوم تلفظ مینمایند وبعکس غرض را که به فتحتین است با سکون حرف دوم تلفظ میکنند. روی این اصل شاید کلمه خلج را که به فتحتین است بسکون دوم تلفظ کرده اند.

(24) شعر از ابو طیب مصعبی دکتر قاسم غنی چاپ وزارت فرهنگ, تهران, 1324. مراد از مرد تازی حضرت محمد صلی الله علیه وسلم است.

(25) لغت فرس اسدی به تصحیح عباس اقبال ص 474 شعر از بدیعی بلخی, چاپخانه مجلس, 1319.

(26) ص 468 دیوان ناصر خسرو, شرح و حواشی مجتبی مینوی, ص 686.

(27) المسالک و الممالک ابن خرداد به ص 39, 40 ؛ المسالک والممالک اصطخری ص 28, البلدان یعقوبی ص 289, صاحب لغت فرس زیر عنوان شار این بیت را آورده است:

عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت

نه شار ماند نه شیر نه رای ماندنه رام

جای دیگر گوید:

بسی خسرو نامور پیش او شد ستند زی بسندر شاریان

عنصری کلمه غرجستان را در قصیده ای آورده است:

کنون عجیب تر ازان فتح, فتح غرجستان

که شد بدولت او مر سپاه اورا رام

(28) اصطخری ص 271 مقدسی ص 26, 34, 309, تقویم البلدان ابوالفدا ص 464 آثار البلاد قزوینی ص 285 , معجم البلدان یاقوت حموی ج اول ص 903, مراصدالاطلاع جلد دوم ص 307. (ص 164 لغت نامه اسدی طوسی.

(29) ص 198 دیوان ناصر خسرو. چاپ نصرالله تقوی, طبع تهران, یادداشت,

الف: راجع به خلج . رجوع شود به صفحات 206, 658, 662. تاریخ بیهقی باهتمام دکتر غنی و دکتر فیاض چاپ وزارت فرهنگ, 1224.

ب: مشهورترین شارهای غرجستان یکی شار ابو نصر و پسرش شاه شار بودند که مغلوب سالطان محمود غزنوی گشتند و تفصیل آن در کتب تاریخ ظبط است.

ج: بدیع الزمان عبدالواسع غرجستانی شاعر معروف قرن ششم به جهة انتساب به غرجستان جبلی تخلص میکرده است.

(30) کلمه غزنیچی بمعنای غزنوی و آغاجی که جزء اول آن ترکی است بمعنای حاجب و خاصه پادشاه

که وسیله رسانیدن مطالب و رسایل میان سلاطین و اعیان دولت بود و از آنجمله است ابوالحسن علی

بن الیاس آغاجی از امرای عهد سامانی که در فارسی و عربی طبع آزمایی کرده است. در تاریخ بیهقی

مکرر آمده است و نظامی عروضی شاعری را بنام ساغرجی اسم می برد که شاید منسوب به ساغر شهری از ولایت هرات باشد. کلمه مرغزی و مروزی هردو آمده و هردو درست است. این چی باچی که در کلمات قابوچی و غیره است جز مشابهت لفظی ارتباطی ندارد.

(31) ایران باستان ج 2 ص 2256 برهان قاطع چاپ دکتور محمد معین

(32) نام قندهار از کلمه گندهار است که بطور اخص بنواحی پشاوراطلاق میشد و این کلمه بامهاجرت اقوامی از گندهار را به نواحی اراکوزیا رفته و کم کم جانشین اراکوزیا شد. و هرجا که در ادبیات فارسی بتان قندهار میگویند مرادگندهارا است نه قندهار امروزی. چنانچه الفنستن در کتاب سلطنت کابل محل یوسف زایی ها و محمد زایی ها و غیره اقوام قندهار را درهشتنگرو نواحی بین کابل و پشاور تعیین میکند و کلمه زی را بمعنی بچه وفرزند میداند. ص 162 Kingdom of Kabul الفنستن, چاپ 1815, لندن.

(33) ص 242 اصطخری و کذا ص 35 , 39 خردادبه

(34) ص 242 جلد چهارم معجم الیلدان.

(35) ص 242 صورت الارض ابن حوقل.

(36) ص 297 احسن التقاسیم مقدسی.

(37) ص 270 طبقات سلاطین اسلام, تألیف استانلی لین پول, ترجمه مرحوم عباس اقبال, چاپ مطبعه مهر, 1312.

(38) همو طبقات سلاطین اسلام. ص 270.



http://www.khawaran.com/

تعداد بازديدکنندگان