۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

خاطرات محمد ظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی بی سی - بخش دوم


1بی بی سی - جمعه 02 سپتامبر 2005








خاطرات محمد ظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی بی سی
تنها آموزشی که محمد ظاهر شاه، به عنوان یک ولیعهد جوان دیده بود تعلیمات نظامی بود و به قول خود او، پس از رسیدن به سلطنت، به جبر وظیفه خود به آموزش در عرصه های مختلف از جمله فراگرفتن شیوه های سخنرانی پرداخت.
بلافاصله پس از کشته شدن محمد نادر شاه در سال 1933 میلادی برابر با 1312 خورشیدی، برادر او شاه محمود خان با اقدامات سریع و جدی نقش موثری در حفظ قدرت خانواده و امنیت افغانستان ایفا کرد و با برگزاری مجلسی از اعیان و روحانیون مقیم کابل، محمد ظاهر، پسر 19 ساله او را پادشاه اعلام کرده و با او بیعت کردند.
محمد هاشم خان، صدراعظم (نخست وزیر) در آن هنگام، مشغول مسافرت در شمال کشور بود.
در تقریبا بیش از یک دهه پس از آن قدرت در دست او که مردی سختگیر و پرکار بود، متمرکز ماند.
در بخش دوم مصاحبه ما با آخرین پادشاه افغانستان، محمد ظاهر شاه از آخرین روزهای زندگی پدرش و شرح حادثه کشته شدن او حکایت می کند. سپس از سالهای اول سلطنت و آماده شدن همزمان برای سلطنت می گوید و از مشکلات آن دوران و خاطرات کار مشترک با محمد هاشم خان صدراعظم

اين بخش با صحبت هايی درباره سیاست خارجی افغانستان در جریان جنگ جهانی دوم و پس از آن روابط با همسایه ها و قدرت های بزرگ زمان، اتحاد شوروی، ایالات متحده امریکا و نیز آلمان، این گفتگو ادامه می یابد.
شما گفتید که فرزند پادشاه نبودید، اما پس از یک زمانی، وقتی که اعليحضرت، پادشاه افغانستان بودند، شما فرزند پادشاه بودید و ولیعهد هم بودید، از دوره هايی که به عنوان یک شهزاده، تعلیمات خاص برای شما داده می شد، بگوييد

متاسفانه که تعلیمات فقط از يک لحاظ بود. در آنزمان تصور می کردند که عسکری یگانه راهی است که پسر پادشاه باید آن را انجام بدهد. مرا در تعلیم گاه عسگری بردند. بعد از آن یک چند شانس داشتیم که در این تعلیم گاه ها بعضی شخصیت های آلمانی آمدند.
من در بلوک اول بودم، قد بلندها در بلوک من بودند و چون قدبلندها همه از (ولايت) وردک بودند، در بلوک ما همه وردکی بودند. در قدم دوم، سرداراسداله خان و بعد و سردار محمد داوود خان بود. اما رقابت بسیار وجود داشت. می توانستیم با همدیگر شوخی کنیم

پس به این ترتیب وقتی شما را پادشاه اعلام کردند، شما غافلگیر شدید، بلی؟
بلی. تقریبا همین گونه بود. کلمه "غافلگیر" را شما بسیار بجا استفاده کردید. اما به هر حال خود را رساندم. مجبوریت چیزی است که نمی شود از آن فرار کرد. تا جایی کوشش می شود اما وقتی که آدم دید راه پس گشت نیست، باز آدم می سازد. بعد عادت می کند و از تکلیف های (مسئوليتهای) خود حظ (لذت) می برد. روزهای اول بسیار مشکلات داشتم. فارسی را درست بلد نبودم. سخنرانی هايی که می کردم، باید همه را از یاد می کردم و با این هم از ده یا پانزده سطر زیادتر به یادم نمی ماند. اما شاه خانم حافظه خوبی داشت و به یادش می ماند.
یک روز همراهی "کندی" بیرون بر آمدیم، دفعتا باران شد. نطقی را که برایم نوشته بودند در آب باران شسته شد. "کندی" به طرفم نگاه کرد و گفت، حالی چی می کنی؟ گفتم، حال دیگر چاره نیست، نطق نمی کنم همراه شما گپ می زنم. همین بود که از وهم و ترس نطق برآمدم، بعد از آن برایم عادی شد
شما در برخی مراسم همراه پدرتان بودید، همان گونه که در روز کشته شدنشان بودید
به پیش پدرم یک چیز عجیب و غریب (بود آنرا) را از پیش صدراعظم گرفتم. متوجه شدم که یادداشتهایش بود. اول نوشته بود "انا الله و انا الیه راجعون" بعد هم نام قاتل، بعد هم چند چیزی دیگر که آدم فکر می کرد آینده خود را و مرگ خود را نوشته کرده و من فکر می کنم که (در) آخر مرحله حیات، پدرم يک مايوس بود. پدرم یک آرزو داشت که همه مثل خودش بدورش جمع باشند. وقتی جنگها و انقلابات به پایان می رسد
مرا تقریبا ساعت یازده پیش خود خواست، با من گپ زد و گفت که از من خوش است، و گفت که چند وقتی که کارها را برايت سپرده ام، خوب بودی اما بیشتر کوشش کن.
بعد ساعت سه بهترین دریشی (لباس) خود را پوشید، به عطر علاقه داشت، عطر هم زد و به آرامی خارج شد من هم در پهلویش می رفتم. یک بار چیزی سیاه رنگی را دیدم و "تک تک تک" صدا را شنیدم، فکر کردم که بازیچه است، اما دیدم که پدرم آهسته آهسته به روی زانو افتاد. بعد زانویش را گرفتم و نفهمیدم
و شما به طور ناگهانی و غیر منتظره متوجه شدید که یک مسئولیت بسیار بزرگ، مسئولیت اداره امور یک کشور، به شما سپرده می شود و چناچه در خاطرات شما ثبت شده، کاکاهای شما خواهش کرد که شجاع باشید و زمام امور را در دست بگیرید
به شما بگویم که سن و سال من زمانی که به افغانستان برگشتم، عدم تجربه کاری ، یهمه ک مقدار شرایطی بود که مرا مجبور می ساخت قبول کردن اين را. اما از جانب دیگر به من گفتند که اگر قبول نکنم، بازهم همان افغانستان است و آتش گرفتن قلعه ها و بدبختی و واویلای مردم. شرایطی بود که من نمی توانستم انکار کنم، به هر حالی که بود، قبول کردم. روزهای اول مشکل داشتم، در اظهارات خود باید مشوره می کردم و باید از روی کاغذ می خواندم و ... اما آهسته آهسته عادت کردم. در آن زمان تماس هایم با مردم بسیار خوب بود. صفت من نیست، مردم با من بسیار همکاری کردند، به من اعتماد کردند. آنهم به زیر سایه ی پدر خود که یک گذشته عمده به افغانستان داشت خوب، عشق و علاقه به مردم، تماسهای نزدیک با آنان، آشنا شدن با درد و رنجشان
این تماس های نزدیک چگونه صورت می گرفت؟ آیا مردم به دیدن شما می آمدند یا شما پیش آنها می رفتید؟
این تماسها چند شکل داشت. بعضی شخصیت های بزرگ می آمدند، از من سوال می کردند، بعد گروه های کوچکتر می آمدند، بعد هم گروه های بزرگ تر می آمدند، البته صبحت های من با گروه های بزرگتر شکل دیگری به خود می گرفت. صحبت من عمومی بود. در مورد اوضاع همه افغانستان صحبت می کردم، به جزییات داخل نمی شدم. اما با عده ی دیگری سوالات خاصی را مطرح میکردم .
مشکل این بود که وقتی به افغانستان آمدم، (تقریبا نیم زندگی خود را در خارج گذرانده بودم و نیم ديگر را در افغانستان) بعضی اوقات از من سوالی می شد یا در برابر یک واقعه قرار می گرفتم که قبلا تجربه ای آن را نداشتم. من هیچ وقت از خواستن رای و فکر مردم دریغ نکرده ام، این را مفید می دانستم. من این گونه نبودم که بگویم "ضرورت ندارم" من می گفتم: "به هر چیز ضرورت دارم."
می خواستم نظر شما را بپرسم که با توجه به تاریخی که افغانستان داشت و با در نظر داشت حادثه ناگواری که رخ داد (کشته شدن پدرتان)، برادران او می توانستند با هم بر سر قدرت بجنگند، اما آنان دفعتا شما را برگزیدند، شما در این یک پختگی سیاسی نمی بینند؟ یعنی فکر نمی کنید که افغانستان به یک مرحله بالاتر رسیده بود؟
فکر بسیار خوبی بود، اگر آنها مردمانی می بودندکه نظر دور نمیداشتند شاید هوس گرفتن قدرت را میکردند اما آنها وضع را تقویه کردند. آنان اساسا فهمیدند که باید روی یک ارزش تکیه کنند. خوب، پدرم یک ارزش بزرگ بود. پدرم از زمان جنگ استقلال افغانستان، از وقت نجات افغانستان یک دامینسیون کافی بزرگ (وزنه بزرگ) داشت .
من با پدرم هم دیده می شدم و هم شناخته می شدم. جوان بودم و از کشور خارجی آمده بودم، البته با شرایط دموکراسی آشنا بودم، وقتی که به وطن خود آمدم، متوجه شدم که بحثها و احساساتی که در فرانسه ديده بودم در هر مجلسی است
تا رسیدن به شورا، در دوران صدارت کاکای شما هاشم خان، تا چه اندازه در اداره امور سهم داشتید، چقدر از شما نظر گرفته می شد، و چقدر کمک می کردید؟
چیزی را که من بخاطر دارم، در آن زمان کاکاهايم هم جرات نداشتند، تصامیم بزرگ بگیرند. بنابراين مجبور بودم که یکجا شویم و تصامیم را با هم بگیریم. اما البته که هر کس فرصت داشت گپ بزند. بعضی اوقات در مورد بعضی مسایل، طرز دید کاکاهایم یک چیز بود و طرز دید من چیزی دیگری. من از یک دنیای نو آمده بودم، به دموکراسی به یک شکل دیگری می دیدم. ریختاندن خون اصلا به فکرم نمی آمد در حالی که ریختاندن خون در گذشته های ما چندان (مشکل) نبود. حتی در موارد قصاص شرعی، در بسیاری اوقات پول می دادم که همین کارد در گلو ماندن خوب نیست
در مجموع شما شخص ملایم تری نسبت به کاکای خود هستید. اما ایشان بسیار سختگیر بودند، داستانهای فراوان در مورد سختگیری های دوره ای صدارت هاشم خان وجود دارد، شما وقتی به پشت سر نگاه می کنید، فکر می کنید که به آنهمه سختگیری ضرورت بود یا چیزی که انجام می دادند اضافه از حد بود؟
من فکر می کنم که همان وقت ضرورت بود. افغانستان شکلی دیگری داشت، افغانستان مملکتی بود که تازه از کوره ای انقلاب و کوره ای "سقا" بیرون شده بود. نمی شد که روش بسیار دموکراتیک را پیش گرفت. آنان مجبوریت داشتند و من هم مجبوریت شان را می فهمیدم
در مورد سیاست های خارجی شان نظر شما چیست؟
در مورد سیاست های خارجی هم، همه وقت یک چیز بوده ، در مورد همسایه ها تا زمانی که هند همسایه ما بود که در آن انگلیس ها بیشتر نقش داشتند ، من در این قسمت بسیار کوشش کردم ما نمی توانستیم که فضای نا آرامی را دایم تحمل کنیم. من واقع بین بودم و میدانستم که حجم و نفوس افغانستان چیست. در مقابل پاکستان را کاملا می شناختم. بازهم یک احساس در من بود که پاکستان یک کشور مسلمان است. تلاش های متداوم کردم که بتوانم اتحاد فکری و سیاسی میان این دو کشور مساعد بود.
من به آنان می گفتم که دو کشور بسیار بزرگ نیستیم، در پهلوی ما چین، یک کشور بسیار بزرگ موقیعت دارد، آنسوی دیگر هم ایران و چند کشور دیگر است، ما باید خود را حفظ کنیم. البته کوچک هستیم اما یک قدرت نفوذ و قدرت معنوی داریم. همین بود سیاست من ، بعضی وقتها قبول می کردند و بعضی اوقات هم قبول نمی کردند. سیاست بدست چند نفر بود که به میراث انگلستان در آنجا بودند و رویه شان پسان تغیير کرد. روزهای اول، پای را روی پای می گذاشتند. اما بعد که بالايشان فشار وارد شد، دانستند که چنین نمی شود
منظور شما مقامات پاکستان است؟
بلی، بلی. آنها درک کردند که شرایط، دموکراسی را ایجاب میکند.
من واقع بین بودم؛ دو کشور مسلمان بودیم، تحریکات بسیار زیاد بود که ما درگیر شویم، اما من بسیار اجتناب می کردم. البته ما همیشه گفتیم و دنیا می فهمد که ملت افغانستان همیشه از خود دفاع کرده یعنی افغانستان برای هر کسی که تلاش داشته (تجاوز) کند، مثل یک خار گلو بوده است. سیاست ما سیاست صلح است. من این سیاست را یک سیاست معقول برای یک کشوری مثل افغانستان می دانم. اگر یک کشور بزرگ هم می بودیم این سیاست را سیاست معقول میدانستیم مگر مخصوصآ یک کشور کوچک حق ندارد یک سیاست داشته باشد
اولین سفر خارجی تان به عنوان پادشاه افغانستان یادتان هست؟
چندین مسافرت مهم من به شوروی بوده است. شوروی بسیار کوشش می کرد که ما را جلب کند. مسافرت ها به ترتیبی آماده شده بود که ولو ما یک کشور کوچک بودیم مگر ... ما از آن سفرها هم خوش بودیم و همين مسافرتها ما را (قانع) نمی ساخت که واقعا یک دوستی صمیمی وجود دارد
می خواستم در مورد سیاستهای امریکا در آن زمان بپرسم، یک کتاب هست بنام "ایالات متحده امریکا و دولت شاهی افغانستان" که در بخش اعظم آن از عدم علاقمندی دولت آن وقت آمریکا در کمک به افغانستان سخن گفته شده، که با وجود تلاش های دیپلوماتیک جانب افغانستان، امریکا به سرمایه گذاری در افغانستان علاقمند نمی شد. در این مورد بفرمایید؟
آمریکا در آن وقت نه بالای افغانستان اعتبار داشت و نه ضرورت. سیاست آن زمان امریکا متوجه این مسایل نبود. یک زمان رسید که موضوع شوروری اهمیت پیدا کرد. سرحد شوروی و افغانستان برای آمریکا و بسیاری کشورهای دیگر مهم شد. در آن وقت آمریکا نه تنها بخاطر ما بلکه از خاطر ستراتژی مجموع جهان، ضرورت داشت که یک افغانستان دوست را با خود داشته باشد. ما هم از دوستی کسی انکار نمی کردیم. اما کوشش نهایی خود را انجام دادیم که به حیث یک کشور کوچک، بی طرف باشیم. بی طرفی ما هم یک سیاستی بود که با تمام خوبی آن را انجام دادیم و فکر می کنم که بعضی اوقات گران هم تمام می شد. بعضی اوقات برخی کشور ها که خواستند بیطرفی خود را کنار بگذارند ، مانند ایران ، فورآ قوتهای به آنجا داخل شدند.
چنین سوالی برای ما هم مطرح شد، من فکر کردم که ما باید از ملت خود بپرسیم که مصلحت چیست. لویه جرگه را دعوت کردیم آنها نمیتوانستند در برابر لویه جرگه قرار بگیرند، آنها میخواستند که ما آلمان ها را به آنها تحویل بدهیم اما ما نمیتوانستیم این را قبول کنیم. ملت افغانستان اصلا هیچ وقت فکر کرده نمی تواند که دوست خود را به دشمنش بدهد. ما هم گفتیم که شرط می گذاریم. شما هم نباید هیچ فشاری را بالای آنان وارد کنید. اینها میتوانند به وطن خود بروند. بعدآ اگر چیز های بین خود دارید ، موضوع خود تان است. به شما بگویم که اینکار برای ما بسیار مفید تمام شد. بعدها هم سفرهای ما به آلمان ثابت ساخت که این حرکات ما جایی را گرفته است و به افغانستان اعتبار و حیثیت بین المللی داده است

هیچ نظری موجود نیست:

تعداد بازديدکنندگان